#قلب_های_شیشه_ای_پارت_65
خیلی ناراحت شد. حسابی موش دوندم.
- تو دیگه کی هستی؟ من نفهمیدم پایاز خان این وسط از دعوای بین مرکام و ایرج چی گیرش میاد.
- هنوز نفهمیدی؟ سود بیشتر.
صحبتشون تازه گل انداخته بود که گوشیم زنگ خورد… با ترس گوشی رو سایلنت کردم …
- از پشت بوته تمشک صدایی اومد. تو هم شنیدی؟
- اره بریم ببینیم چه خبره؟ اگه کسی حرفامون رو فهمیده باشه بد میشه.
از ترس داشتم میمردم… من با دو تا مرد اونم تنها وسط این جنگل… دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای نفسم بلند نشه… صدای پاهشون هر لحظه نزدیک تر میشد و من بیشتر از قبل رنگ می باختم… توی اون لحظه از ته قلب خدا رو صدا زدم …
دامون: مطمئنی گفت از رودخونه رد شده؟
مهندس: آره . حتی ادرس تپه رو هم داد. نمی دونم چرا جواب نمیده؟
- بریم صدای مهندس میاد. نباید ببینن مارو.
خداروشکر میکردم که دامون و مهندس رسیدن … اون مردا هم رفتن … نگاهی به اسمون می اندازم و یا علی میگم و بلند میشم… ندونم کاری امروزم قابل بخشش نبود… باید بیشتر مراقب باشم…
گوشی همچنان زنگ میخوره… بر میدارم و میگم: من صداتونو میشنوم مهندس. نور میندازم منو ببینید.
نور گوشی رو روشن میکنم و بلند میشم … از دور مهندس و دامون رو می بینم و یه نفس راحت می کشم.
دامون: اونجاست مهندس. دیدمش.
romangram.com | @romangram_com