#قلب_های_شیشه_ای_پارت_62
- خوبه. نمی خوام نگران بشه، اونم توی این موقعیت.
- باشه خیالت راحت. بهتره یکم بفکر خودت باشی.
- هستم مجید هستم.
- خوبه . فقط یه چیز دیگه ام هست.
- چیزی مونده که نگفته باشی؟
- آره . مادرت؟
- مادرم چی؟
- اونم این جاست.
خدایا چرا من باید این همه عذاب بکشم … منی که کوچکترین بدی به کسی نکردم و بد برای کسی نخواستم… خیانت آوش منو نشکست … خیانت جاویدان منو نابود نکرد ولی مادرم … مادری که حضورش و صداش برای هر کسی آرامشه چرا با من اینکارا رو میکنه؟
تلفن رو قطع کردم… نمی تونستم با مجید حرف بزنم این بغض نشسته تو گلوم هم حوصله سر باز کردن نداشت… مجید پشت سرهم زنگ میزد و ملودی بی کلام محبوبم پخش میشد… نمی تونستم عکس العملی نشون بدم به دور دست ها خیره شده بودم … به جایی خورشید کم کم داشت غروب میکرد و پشت کوه ها مخفی میشد… همه چیز مثل نقاشی های بچگیم بود… یه خورشید نارنجی پشت کوه… ولی خبری از سادگی های دیگه کودکی نبود…خبری از یه رنگی اون موقع نبود… خبری از دوستی های صادقانه ، قهر های چند ساعته و آشتی های زود به زود نبود… این بار دیگه من و جاویدان هفت ساله نبودیم که با یه دعوای کوچیک سر مدادرنگی هامون با هم قهر کنیم و یک ساعت بعد یادمون بره… اینبار جاویدان همه زندگی و هست و نیست من رو به یغما برده بود و من نمی تونستم بی تفاوت باشم…
****
جاویدان دختر عمو و خواهر ناتنی من بود… از زمانیکه یادم میاد همیشه من بودم و جاویدان… جاویدانی که همیشه مورد توجه و حمایت مادرم بود و منی که تنها بودم… شاید بخاطر همین حمایت های مادر بود که جاویدان شخصیتی مخالف من داشت… جسور بود… به پشتوانه مادر همیشه حقش رو میگرفت… به روز بود و از هیچ تلاشی برای بالابردن و بالا کشیدن خودش فروگزاری نمی کرد… یه روز کلاس موسیقی میرفت تا از همکلاسیش عقب نباشه … روزی کلاس شنا میرفت تا به اندام دلخواهش برسه… تحت اموزش مادر بود ولی من مثل بی بی بودم… دنبال اموزه های اون بود… دنبال محبت و سادگی بودم… به چیزایی که داشتم قانع بودم ولی ای کاش بی بی یاد داده بود که باید از چیزی که حقمه دفاع کنم … کاش بی بی توی گوشم نمی خوند که خدا عادله و تقاص ظلم ظالم رو میگیره… کاش بی بی گفته بود جواب خوبی همیشه خوبی نیست… کاش میتونستم نسبت به چیزهایی که بی بی یادم داده بود بی تفاوت باشم… وای بی بی دلم گرفته… دلم هوای سر گذاشتن روی پاهات رو کرده… مثل اون موقع ها که هر وقت دلم میگرفت پناهم بود… بی بی خیلی تنهام … دوست دارم سرم رو روی پات بزارم و تو با موهام بازی کنی و بگی سپیدِ من سپید بمون . قصه نخور . پایان شب سیه سپید است…
پس بی بی کجایی که ببینی پایان این شب های سیاهی برای من سپید نمی شه… کاش اون موقع ها بیشتر کنارت بودم تا الان حسرت نکشم… کاش به جای دوره افتادن با دوستام ساعت های بیشتری با تو بودم… خام بودم… توجه های کمرنگ و گاهی پررنگ آوش من رو وابسته کرده بود… نمی دونم چطوری شد که جاویدان از دانشگاه ارومیه انتقالی گرفت و اومد دانشگاه ما و شد هم کلاسی آوش… نفهمیدم چطور خودش رو توی جمع ما جا داد و مثل همیشه برتری خودش رو به نمایش گذاشت… نفهمیدم با چه حیله ای شد بازیگر تئاتر تا چیزی از بقیه کم نداشته باشه … البته من ساده بودم که فکر میکردم خواهرم میخواد چیزی از بقیه کم نداشته باشه وگرنه الان میدونم همه اینکارا رو بخاطر جلب توجه و نظر آوش انجام میده…
سادگی و حماقتم جلوی چشمم رژه میرفت و من وقتی به خودم اومدم که هوا تاریک شده بود …
romangram.com | @romangram_com