#قلب_های_شیشه_ای_پارت_63
پیامی که برام اومده بود رو باز کردم… مجید بود که نوشته بود: من لعنتی میدونستم نباید بگم ولی نمی دونم چرا گفتم. خوبی سپیده؟ نگرانتم.
پیامی فرستادم و گفتم: مجید تو لعنتی نیستی اونا پستن ، لعنتی ان. تو خوبی . خیلی هم خوبی . کاش تو رو وارد این بازی نمی کردم کاش میذاشتم به زندگی عادیت برسی . نگرانم نباش. خوبم بعدا بهت زنگ میزنم.
بلند شدم و قصد برگشت کردم … همه جا تاریک بود ولی نور موبایلم راه رو روشن میکرد… چند بار مسیر رو رفتم ولی اصلا اطراف برام آشنا نبود…موقع رفتن انقدر توی خودم بودم که به اطراف دقت نکردم… یعنی گم شده بودم… چه شانس بدی داشتم من…لیست تماسام رو چک کردم تا بلکه شماره ای پیدا کنم ولی بجز شماره مهندس ، شماره کسی رو نداشتم… نمی خواستم به مهندس زنگ بزنم هنوز بابت رفتارش ناراحت بودم… قول داد که کمکم کنه ولی حتی به خودش زحمت نداد که بعد از اون روز بیاد و وسایل درمونگاه رو ببینه… سردرگم شده بودم… باد سردی می وزید و صدای پارس سگها ترسی به جونم انداخته بود… صدای پارس سگ نزدیک تر میشد و ترس من بیشتر… باید دست از لجبازی بر میداشتم توی این موقعیت فقط می تونستم از مهندس کمک بخوام… دومین بار بود که دست به دامنش میشدم اونم توی یه موقعیت بد… شماره اش رو گرفتم … صدای پارس سگ بلند تر شده بود و حدس میزدم نزدیک باشه… گوشه ای پناه گرفتم … بعد از چند بوق برداشت…
- سلام آقای مهندس.
- خانم … دکتر اتفاقی افتاده؟
حسابی ترسیده بودم گفتم: من گم شدم.
- الان کجایید؟
- اگه میدونستم مطمئنا به شما زنگ نمی زدم.
عصبی فوتی توی گوشی کرد و گفت: منظورم اینه که کجا رفتید که گم شدید؟
- نمی دونم عصر زدم بیرون از درمونگاه توی فکر بودم نفهمیدم اومد کجا .
- نشونی چیزی اونجا نیست؟ از سمت راست رفتید از چپ رفتید؟
با دیدن سگ جیغ بلندی کشیدم… بلند شدم که فرار کنم … که صدای مهندس اومد که می گفت: یا ابوافضل چه اتفاقی افتاده؟
نفس نفس میزدم و عقب عقب میرفتم … فقط داد زدم :سگ.
مهندس: فرار نکنید همون جا که هستید بنشینید. اگه فرار کنید دنبالتون میاد. همون جا بی حرکت بشینید.
romangram.com | @romangram_com