#قلب_های_شیشه_ای_پارت_61

- خوب هندونه ها رو بزار زیر بغلم جا به جا کنم. اهان الان جاگیر شدن

با اعتراض گفتم: مجید

- خوب خوب ببخشید.

جدی شد و گفت: تمام چیزایی که میخواستی رو فهمیدم.

جدی شد و گفت: تمام چیزایی که میخواستی رو فهمیدم.

دستم می لرزید و کفش عرق کرده بود… استرس داشتم برای شنیدن چیزایی که می تونست برای پی ریزی نقشه ام کمکم کنه… اما یه حس عجیبی داشتم یه استرس بد…

- خوب می شنوم.

- با کمک جاویدان یه شرکت مد زدن و حسابی هم براش خرج کردن.پولهای باد آورده رو خوب خرج کردن. نمای شرکت و دکوراسیونش که عالیه. می گن حدود هفتاد تا نیرو از خیاط مجرب گرفته تا مدل های معروف براش کار می کنن. کار و کاسبیش که گرفته. زندگیشم با جاویدان خیلی خوبه. مهمونی های ان چنانی برپا می کنن و پز مال یکی دیگه رو می دن. نامردای پست فطرت. کمی برای کمک بهت سست شده بودم ولی از دیشب که توی مهمونیشون شرکت کردم تا الان ارامش ندارم. میخواستم چندبار بهت زنگ بزنم ولی از ناراحتی نتونستم. برنامه ات چیه سپیده؟

توی شک حرف های مجید بودم… پولهای باد آورده رو خوب خرج می کنه؟… زندگیش با جاویدان خوبه؟… پز مال یکی دیگه رو میده؟… تمام حرفهای مجید توی گوشم تکرار میشد و حالم رو بد میکرد… یه قطره اشک مزاحم و پشت بندش قطره های دیگه شروع به ریزش کردن… خیره بودم به آسمون… به آسمونی که گرچه آبی بود ولی این روزها برای من سیاه بود… خدایی که من می شناختم نمی تونست انقدر بیرحم باشه… پولهای باد آورده من نباید منتهی به خوشی و آرامش برای اون خیانتکارا میشد…

- سپیده.

صدای آروم مجید منو از حس و حالی که داشتم خارج کرد… با پشت دست اشکام رو پاک میکنم و میگم: باید فکر کنم مجید بعدا باهات تماس میگیرم.

- خوبی؟

- اره خوبم نگران من نباش . زیبا که چیزی نفهمیده؟

- نه گفتم دارم میرم همایش .


romangram.com | @romangram_com