#قلب_های_شیشه_ای_پارت_60

بعد از ظهر منتظر زنهای روستا بودم… امیدوار بودم که حداقل چند نفری بیان و بتونم روی اونا کار کنم تا با بقیه حرف بزنن… تا ساعت هفت همراه سیدا توی درمونگاه نشسته بودیم ولی خبری از زنها نشد… نا امیدو گیج شده بودم.

شاید حس شکستی که الان داشتم در مقابل حس اون موقع هیچی نبود ولی برای منی که یکبار زخم خورده بودم و داشتم سعی میکردم زخمم رو مرهم ببندم زخم تازه عمیق تر ایجاد میشد و من کم طاقت شده رو اذیت میکرد… چند بار به خودم گفتم برگرد . تو توان مقابله نداری… اما بازم به خودم نهیب می زدم… منتظر موندن کافی بود باید راه میرفتم و فکر میکردم… بی توجه به صدا زدن های سیدا از درمونگاه خارج شدم… کمی پیاده رفتم … نمی دونستم کجا میخوام برم فقط رفتن برام مهم بود… شاید من یه ترسو بودم که همیشه از مشکلاتم فرار میکردم … زود خودم رو می باختم و برای نگه داشتن و حفظ داشته هام تلاش نمی کردم… اینبار برای اثبات خودم به خودم هم که شده باید می موندم و مبارزه میکردم .

روی تپه سرسبزی با فاصله از روستا بود و از بالا میتونستی خونه های روستا رو ببینی متوقف شدم… اینکه چطوری این همه راه رو اومده بودم برام عجیب بود… انقدر فکر کرده بودم که بی خیال اطراف بودم… شماره مجید رو میگیرم… زنگ زدن دوباره به مجید باعث مرور خاطرات قدیمی میشه.

رفت و آمد مجید به خونه عمو و ما ادامه داشت… بعد از اونروز زیبا مدام دورو بر مجید می چرخید و به نوعی کل کلشون با هم ادامه داشت و ما هم توی لذت می بردیم … از کجا مجید و زیبا بهم علاقه مند شدن رو نمی دونم ولی غرور مجید همیشه برام زیبا بود… زیبا ورد زبونش شده بود مجید اینطور که میگفت سال اخر برق و خرج خانواده اش رو میده … پدرش که معلم اموزش و پرورش بوده توی تصادف کشته میشه و با رفتنش علاوه بر غمی که به جا میذاره … چون بیمه ماشین تمام شده دیه اون فرد هم میفته گردن خانواده اش… مجید با فروش خونه و ماشین دیه مرد رو میده و خودش با کار کردن خرج مادر و دو تا خواهرش رو در میاره… مردونگیش برای ما تازگی داشت… با توجه به ثروتی که خانواده هامون داشتن کمتر ادمی مثل مجید دیده بودیم از اون موقع بود که مجید اسطوره ما دخترها شد و هر چیزی که مجید میگفت به نظرمون درست ترین حرف بود …

ورود مجید به زندگیم مصادف بود با رفتنم به دانشگاه… سال اولی بودم و شور درس خوندن داشتم… برای خودم چارچوب های مشخصی داشتم… دور پسرهای دانشگاه رو خط کشیده بودم و به خاطر اعتماد به نفس پایینم سعی میکردم سرم توی لاک خودم باشه … هر از گاهی دور از چشم بابا و عمو همراه زیبا برای دیدن مجید میرفتیم بیرون …مجید تئاتر کار میکرد و فوق العاده حساس بود … معمولا برای دیدن تمرین و نمایش هاش میرفتیم… توی همون دیدارهای دزدکی تئاتر بود که آوش رو دیدم … همبازی و دوست صمیمی مجید توی تئاتر بود … بعدها متوجه شدم دانشجوی سال اخر داروسازی توی همون دانشکده ماست…

آوش کوه اعتماد به نفس بود دقیقا نقطه مقابل من… پسری خوش برخورد و خوش بر و رو از خانواده ای سر شناس … گل سر سبد همه جمع های دوستانمون بود… دوستانی که هم بچه های دانشکده رو شامل میشدن هم بچه های تئاتر رو… وقتی صحبت میکرد همه گوش میشدن و من توی دنیای دخترونه خودم اونو بهترین میدیم و اونو همون شاهزادی ای می دونستم که هر دختری منتظرشه و ارزوداره همراه اون سوار بر بال سرنوشت بشه … توجهی که بین اون همه دختر رنگارنگ به من نشون میداد برام عجیب و تازه بود… من هیچ وقت دیده نشده بودم و یا اینکه اینطور تصور میکردم ولی توجه های ریز و درشت اوش منو به فردای روشن امیدوار میکرد و به خیالپردازی های دخترانه ام اوج میداد نا غافل از اینکه اینها همه کاخ هایی بودن افراشته شده بر اب که روزی فرو میریزن و اولین فردی رو که نابود میکنن من هستم…

- سلام مجید جان خوبی؟

- سلام بر عزیز دردونه مجید . من خوبم اگه تو خوب باشی.

- جدیدا خوش مزه شدی.

- بودم کشفم نکرده بودی.

حرف زدن با مجید حالمو بهتر کرد… با یاداوری گذشته مصمم تر شده بودم و میخواستم کاری که شروع کردم رو تمام کنم …

- چیکار کردی مجید؟

- گفتم زنگ نمی زنی حال منو بپرسی. بگو خانم کارم داشته.

- لوس نشو مجید . خودتم میدونی چقدر برام عزیزی. حالا بگو چه خبر؟


romangram.com | @romangram_com