#قلب_های_شیشه_ای_پارت_58
- دونستن ماجرا هیچ کمکی بهتون نمی کنه.
- چرا خیلی میتونه به من کمک کنه.
- من نمی خوام بیشتر از این بگم.
از روی صندلی بلند شد و گفت: دونستن ماجرا و گذشته شما برای من کاری نداره. میخواستم خودتون بگید.
بلند شدم و با اعتراض گفتم: اقای مهندس. هرچقدر که لازم بود گفتم. کمکم میکنید؟
- کمک میکنم ولی میفهمم که گذشته چی بوده و توی فکرتون چی میگذره.
پوزخندی زدم و گفتم: گذشته رو شاید بفهمید ولی اینده رو قراره من بسازم و فکر من فقط فکر من می مونه.
*******
چند روزی از صحبتم با مهندس میگذره … امروز بلاخره چند نفر همراه دامون وسایل درمونگاه رو آوردن … هر چقدر درمورد هزینه لوازم پرسیدم دامون گفت که مهندس پرداخت کرده و باید با اون صحبت کنم. .. حرصم میگیره قرار بود کمکم کنه ولی قرار نبود که هزینه ها رو نگیره… با نظارت من و سیدا کل وسایل چیده شد … بلاخره بعد از مدت ها وقت گیر اوردم تا با سیدا صحبت کنم… ازش خواستم تا با زن های روستا صحبت بکنه تا بعد از ظهر یه جلسه برگزار بکنیم.
سیدا قبول کرد و قول داد که کمکم بکنه… خوشبختانه همه مردم روستا کم و بیش تلفن داشتن و همه با هم در ارتباط بودن… سیدا به همه زنگ زد و خواست که بعد از ظهر بیان درمانگاه تا صحبت کنیم… همه زن ها دوست داشتن که بیان … بلاخره همیشه زن ها هستن که ضامن سلامت یه خانواده ان… ولی بیشتر اونها از ترس شوهراشون گفتن که نمیان… ترسی که این ها از شوهراشون داشتن منو جری تر و مصمم تر میکرد… از سیدا خواستم تا ازشون بخواد که بیان و چیزی از این موضوع به شوهراشون نگن… بازم فایده ای نداشت چون این هم امکان نداشت… تیر دوم هم به خطا رفته بود و من افسرده به دنبال راه حل جدید بودم… مرکام خان راه حل این موضوع بود … میتونست به من کمک کنه…
- سیدا؟
- بله خانم.
- مرکام خان کیه؟
تغییر چهره سیدا کاملا مشخص بود گفت: برای چی میپرسید خانم .
romangram.com | @romangram_com