#قلب_های_شیشه_ای_پارت_57

ظرفا رو خودم میشورم و مهندس منتظر توی هال نشسته … وارد هال میشم … مهندس روی صندلی نشسته و به کتابای توی کتابخونه نگاه میکنه… متوجه حضور من میشه و میگه: خوب خانم دکتر الحمدالله گرسنه هم که دیگه نیستی . گوش میدم.

دستم رو با دستمال خشک میکنم و روی تخت میشینم و میگم: من نمی خوام برگردم تهران . حداقلش الان نمی خوام برگردم.

دستم رو با دستمال خشک میکنم و روی تخت میشینم و میگم: من نمی خوام برگردم تهران . حداقلش الان نمی خوام برگردم.

- چرا ؟ نگید که فقط برای اثبات خودتون می خواید بمونید.

- اون که هست ولی یه چیز دیگه ای هم هست.

- خوب درباره اون دلیلتون بگید.

- من دارم یه کارایی انجام میدم . میخوام از تهران دور باشم تا کسی بهم شک نکنه.

- از این حرفتون بوهای خوبی نمیاد. کارتون که خلاف نیست؟

- نه اتفاقا درست ترین کار ممکنه. میخوام حقم رو بگیرم.

- با دور بودن از ماجرا مثل یه ترسو؟

- من ترسو نیستم یعنی الان نیستم یه زمانی بودم. هم بچه بودم هم ترسو.

- یعنی الان بزرگ شدید؟

- نگفتم بزرگ شدم ولی الان میتونم بفهمم که باید با نقشه و سیاست پیش برم . برای گرفتن حقم باید زرنگ باشم . چون دشمنای من خیلی قدرن . حداقل در مقابل من گذشته خیلی به چشم میان.

- اینطور سربسته گفتن واسه من کافی نیست . من کل ماجرا رو میخوام بدونم.


romangram.com | @romangram_com