#قلب_های_شیشه_ای_پارت_56
گونه اش رو میبوسم … نمی دونم چرا دوست ندارم اذیت بشه و یا حتی ازم دلخور باشه…
- من فقط ازت میخوام که استراحت کنی. تو شرایطتت الان با همه فرق میکنه به فکر نی نی باش. از منم ناراحت نشو لطفا.
سیدا و دامون میرن و مهندس دست به سینه منتظره تا من حرف بزنم… نمی دونم چی بگم یا از کجا بگم …
- من وقتی گرسنه ام نمی تونم خوب حرف بزنم . میشه ناهار بخوریم؟ شما هم باید گرسنه باشی.
گوشه لبش یکم فقط به اندازه یه اپسیلون بالا میاد و من آثار خنده رو می بینم… میگه: باشه ولی بعدش حرف میزنیم.
فعلا برم ناهارو گرم کنم بعدشم خدا کریمه… در سوییتم رو باز میکنم … خداروشکر وسایل سوییت رو نبردن… میرم توی آشپزخونه و غذایی رو که بتول خانم داد رو گرم میکنم… به لطف خریدی که دامون برام انجام داده بودم یکم ترشی و ماست داشتم… اونارو هم آماده میکنم…
صدای مهندس رو میشنوم که میگه: میشه جانماز رو بهم بدید؟ تا شما ناهارو آماده کنید من هم نمازم رو میخونم.
از زیر تخت چمدونم رو در میارم و جانماز سوغاتی بی بی رو در میارم… بی بی از کربلا برام آورده بود … عطر گل های یاسی که خیلی دوستشون داشتم و توی جانماز گذاشته بودم می پیچه و من غرق ارامش میشم… جانماز رو پهن میکنم … قبلا از سیدا جهت قبله رو پرسیدم… درسته این چند وقت از خدا دور بودم و نمازم قضا می شد ولی از بچگی بی بی بهمون یاد داده بود که رو به قبله بخوابیم و این عادت همیشه همراهم بود.
مهندس با دست و صورت خیس از دستشویی میاد بیرون .
جعبه دستمال کاغذی رو برمیدارم و جلوش میگیرم تا دست و صورتش رو خشک کنه… چند برگ برمیداره و تشکر میکنه …نمی دونم چرا انقدر باهاش راحتم بهش اجازه دادم که بیاد توی خونم و الان داره روی جانماز بی بی نماز میخونه… نمی تونم نگاه از نماز خوندنش بگیرم… خوش به حال ارامش و حال خوبی که داره…
- به چی این طور خیره شدین؟
با دستپاچگی میگم: ببخشید من تماشای نماز خوندن بقیه رو دوست دارم. بی بی هم همیشه میگفت این کارو نکن ولی من عادت کردم. میخندم و میگم : ترک عادتم موجب مرض.
مهندس ذکر میگه و من میرم تا غذا رو بیارم… سفره رو پهن میکنم… از ترشی و ماست محلی توی ظرف میریزم و غذا رو میکشم… توی سکوت غذا میخوریم … من بیشتر میخورم واقعا مزه غذا رو دوست دارم… هر دو به ظاهر میخوریم ولی در اصل داریم فکر میکنیم. نگاه مهندسم مثل من خاکستری. نمی دونم چرا حس میکنم اونم درد داره مثل من …
الهی شکری میگه و کمکم سفره رو جمع میکنه… همیشه از تعارف بدم میومد بخاطر همین میذارم کمکم کنه … اینطوری خودشم معذب نمیشه و احساس راحتی بیشتری میکنه…
romangram.com | @romangram_com