#قلب_های_شیشه_ای_پارت_52
سیدا: خانم دکتر چیکار میکنی ؟ دراز بکشین لطفا.
- نه خوبم . باید برم.
مهندس: کجا باید بری خانم با این حالت؟
- باید برگردم درمونگاه . کار دارم.
مهندس: نمی تونم اجازه بدم .
- من گفتم از شما اجازه میگیرم؟
مهندس: فعلا که مهمون منید حداقل تا حالتون بهتر نشه نمی تونه بذارم جایی برین.
بازم سعی کردم بلند بشم که سیدا دستم رو گرفت و گفت: خواهش میکنم خانم دکتر. بذارید یه چیزی بیارم بخورید حالتون که بهتر شد با هم میریم.
دراز کشیدم و از پنجره به اسمون نگاه کردم… باید برمیگشتم درمونگاه … باید از ته مونده حساب شخصیم وسایل رو سفارش میدادم … نباید کوتاه میومدم… خدایا کمکم میکنی؟
دامون با صدای سیدا معذرت خواهی میکنه و میره … عصبانی بودم و این عصبانیت بغض عجیبی به گلوم نشونده بود
سعی میکردم آروم باشم
- متنفرم از تمامی مردا بخاطر صفت زورگوییشون.
برگشتم و نگاهی سر سری به مهندس انداختم و بازم به بیرون خیره شدم و گفتم: باید فکر میکردم شما هم مثل یقیه ای .
مهندس قدم برداشت و طرف دیگه پنجره ایستاد و در حالیکه دستاش توی جیبش بود به نقطه ای که من ذل زده بودم خیره شد و گفت: اگه خواستن اینکه بعد از بهتر شدن حالتون برید زورگویی . من ادم زورگویی ام.
romangram.com | @romangram_com