#قلب_های_شیشه_ای_پارت_51

مهندس وارد اتاق میشه هنوز پشت پنجره ایستادم ….دو قدم میاد نزدیک …

- صبح دامون رو سر سد دیدم.

کنجکاو برمیگردم و چشم به لبش می دوزم…

- گفت سیدا رفته درمونگاه و وقتی نبودی نگران شده . برگشته و با دامون رفتن درمونگاه.

مکث میکنه… منتظرم حرف بزنه… میخوام بدونم چی شده … لب به اعتراض باز میکنم که میگه: مردی که دیشب اومده بود درمونگاه از طرف ایرج خان نبوده … برای دزدی اومده بودن…

با صدایی که تحلیل رفته میگه متاسفانه همه چیزو دزدیدن.

یه دستم رو میزارم روی سرم… چشمام سیاهی میره … میشینم وای برمن… چرا من همیشه به مشکل میخورم؟

مهندس نزدیک تر میادو میگه: چی شد خانم دکتر خوبین؟

نمی تونم جواب بدم لبم به حرف باز نمیشه … چشام کم کم بسته میشن و چهره مهندس محو تر میشه…

چشمم رو باز میکنم … دزدی درمونگاه دوباره یادم میاد… اخه چرا من انقدر بدشانسم… صدای مهندس میاد که میگه: فکر نمی کردم انقدر ضعیف باشه. با شنیدن دزدی درمونگاه این طوری شد.

اخم میکنم… مهندس هم فهمیده من ضعیفم… سپیده هنوز نیومده شروع کردی ؟! تو هم مثل یه طبل تو خالی میمونی فقط ادعا داری…

سیدا: بیچاره ، خوب حق داره . هنوز سه روزم نیست اومده این همه اتفاق افتاده .

دامون: به نظرتون چیکار بکنیم؟

بلند میشم و سعی میکنم بشینم… سرم سنگین شده … سخته برام نشستن…


romangram.com | @romangram_com