#قلب_های_شیشه_ای_پارت_50

- وای مریم جون اینو ببین چقدر گرد و قلمبه است .

به زحمت افتادم دنبال جوجه تا گرفتمش … بوسیدمش و آوردمش پیش مریم جون…

مریم جون با اشتیاق به من و جوجه نگاه میکرد … هرچند دوست نداشتم ولی جوجه رو گذاشتم پایین تا بره پیش دوستاش… برو پیش دوستات قلمبه جون…خودمم از این همه هیجان بعد از مدتها تعجب کردم… ویلچر رو حرکت دادم و گفتم: مدتها بود که این طور شاد نشده بودم . میدونی مریم جون مادر بزرگ خدا بیامرزم من بهش میگفتم بی بی دانشمندی بود واسه خودش …همیشه چه موقع شادی و چه غم این شعر رو برام میخوند

هم موسم بهار طرب خیز بگذرد

هم فصل ناملایم پاییز بگذرد

گر ناملایمی به تو کرد از قضا

خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد

ولی من هیچ وقت نتونستم درک کنم … درسته میگذره ولی اثر بعضی ها تا ابد میمونه… من یه زمانی دختر شادی بودم ولی الان خودمم از شادی خودم تعجب میکنم…

با شنیدن صدای در حیاط برگشتم و مهندس رو دیدم که داره به طرفمون میاد… خم شدم و توی گوش مریم جون گفتم: ببخش ناراحتت کردم من این روزا خیلی بد شدم ناخواسته اطرافیانمو ناراحت میکنم.

بوسه ای به گونش زدم و فوری سرم رو بلند کردم و به مهندس که نزدیک ما بود سلام دادم.

مهندس سلامم رو جواب داد و بعد گفت: شما برید کنار من مامان رو میارم.از ویلچر فاصله گرفتم … مهندس به مادرش سلام کرد و گفت: می بینم با مهمونت اومدی هواخوری خوش میگذره ؟

مریم جون نگاهش به من بود و من شرمنده بود که اون حرفا رو زدم ولی گاهی ادم به یه سنگ خارا احتیاج داره … نمی دونم چرا بودن کنار این مادر و پسر انقدر حس های خوب بهم میده… نمی دونم چرا دوست دارم بازم کنار مریم جون قدم بزنم و حرف بزنم … نیاز به تنهایی دارم … معذرت میخوام و سریع مهندس و مادرش رو تنها میذارم و میرم توی اتاقم… باید با سپیده یه جلسه دو نفره بذارم باید بهش بگم که این حس های لعنتی مبهم رو خفه کن.

کنار پنجره می ایستم…مهندس و مریم جون تو هنوز توی حیاطن … نمی دونم مهندس از نگاه مادرش چی میخونه که بر میگرده و به پنجره اتاق من نگاه میکنه… میکشم کنار دوست ندارم حس کنه دیدشون میزنم… کسایی هستن مثل مهندس و مادرش که از نگاه هم حرف دلشون رو میفهمن … یکی هم مثل من که توی تنهایی خودش دست و پا میزنن و مادر، تنها غریق نجات هر فردی دور ایستاده و به خودش زحمت نمیده که حتی احساس نگرانی بکنه…

درب اتاق زده میشه … صدای خانم دکتر گفتن مهندس میاد … میگم بفرمایید… خیلی سرد میگم دوباره احساسات تلنبار شده توی دلم فوران می کنه… هر بار که این چرک دلمه بسته سر باز میکنه من همین طور یخی میشم… چراشو نمی دونم …


romangram.com | @romangram_com