#قلب_های_شیشه_ای_پارت_53

سکوت برقرار شد … بعد از چند دقیقه مهندس گفت: کاش میفهمیدید ما به خاطر خودتون بیشتر اوقات زورگوییم. به خاطر مراقبت از شما.

توجیه میکرد… مردا ها استاد توجیه بودن… هرکاری میخواستن میکردن و بعد توجیه میکردن … عصبانی گفتم : توجیه نکنید لطفا.

مثل تمام مدتی که دیده بودمش بدون عصبانیت و خیلی جدی گفت: توجیه نکردم . شما ها گاهی لجباز میشین و این لجبازی به ضررتونه . باید قبول کنید نیاز به یه حامی دارید.

- کی گفته که ما نیاز به حامی داریم؟ بهتر شما ها هم قبول کنید ما خودمون از پس خودمون برمیایم . نیازی نیست شما با زورگویی مراقب ما باشین.

اینبار گره ای بین ابروهاش انداخت و به صورتم خیره شد ، بازم خبری از عصبانیت توی صداش نبود ولی توی چهرش چیز دیگه ای میدیدم.گفت: نمی تونید از خودتون مراقبت کنید و گاهی این بزرگ بینی زیاد باعث سقوط خودتون و نابودی اطرافیانتون میشه .

مطمئن بودم که منظور حرفش تنها به من نبود … چون سکوت کرد و بازم خیره شد به حیاط… بعد از این چند روز میدونستم که این سکوت و خیرگی دلیلش فقط فکر کردن میتونه باشه… شاید هردو ما مثل الان به یه نقطه نگاه میکردیم ولی همه چیزو متفاوت میدیدیم.

بلند میشم و میشینم … هنوز سرگیجه دارم ولی بهتر از قبلم… نگاهم نمی کنه … سیدا و پشت سرش دامون وارد اتاق میشن … سیدا لیوان شربت غلیظ رو دستم میده و میگه بخور

کمی از شربت رو مزه میکنم … شیرینیش زیر دلم میزنه و صورتم جمع میشه…

سیدا با تعجب به صورتم نگاه میکنه و میگه وای خانم دکتر این که خیلی شیرین و خوشمزه است من سه تا لیوان خوردم .چرا اینطور میخورید.

با لبخند تلخی میگم : نوش جونت ولی من مدت هاست از هر چیز شیرینی بدم میاد و مزه زهر میده واسم.

لیوان رو توی سینی میزارم و تشکر میکنم… هرچند شیرینی اش رو دوست نداشتم ولی حالمو خیلی بهتر میکنه… بلند میشم و در مقابل چشمای متعجب سیدا و دامون و نگاه بی تفاوت مهندس به سمت ساک گوشه اتاق میرم .

لپ تاپم رو توی کوله ام میزارم و زیپش رو میبندم … میخوام سکم رو بردارم که دستی محکم مانع بلند کردنش میشه… اروم سرم رو میارم بالا … نگاهم توی نگاه خاکستری مهندس گره میخوره اروم ولی محکم میگه: من میارم.

محکم تر ساک رو میگیرم و میگم: زحمتتون میشه خودم میارم.

بی توجه به من ساک رو برمیداره و میگه: من توی ماشین منتظرم.


romangram.com | @romangram_com