#قلب_های_شیشه_ای_پارت_47
دلو به در یا میزنم و میگم: بتول خانم مریم جون چطوری مریض شدن؟ یعنی منظورم اینه چطوری فلج شدن؟ اخه اگه فضولی نباشه من عکس خودش و مهندس و یه دختری رو دیدم که کنار هم ایستادن.
بتول خانم آهی کشید و گفت: ماجراش مفصله . فقط همین قدر بدون که یه ادم نمک نشناس خوشبختی این خانواده رو گرفت.
با تردید گفتم: اون دختر، اون دختر توی عکس خواهر مهندسه؟
بتول نتونست جلوی ریزش اشکاش رو بگیره همین طور که تند تند اشکارو پاک میکرد گفت: اره بیچاره جوون مرگ شد .
میخواستم بازم بپرسم … میخواستم بدونم ولی بتول خانم نمی خواست حرف بزنه … کار من درست نبود میدونستم ولی کنجکاو شده بودم و نمی شد کاریش کرد…
بتول خانم: نیمروتون سرد شد . بخور خانم دکتر بخور نوش جونت. من با این گریه ها اشتهاتون رو کور کردم.
- این طور نگید . من میفهممتون. حتما خیلی سخت بوده که هنوز با یاد اوریش گریه میکنید.
نگاهمو به پنجره اشپزخونه دوختم و گفتم: من خودم درد کشیدم . جنس دردو خیلی خوب میفهمم.
بتول خانم سری تکون داد و بلند شد و رفت…
اشتهام کور شده بود… به زور چند تا لقمه رو دادم پایین… سفره رو جمع کردم و رفتم توی اتاقی که از دیشب مهندس به من اختصاص داده بود… حتی مردم این روستا با وجود زندگی ساده ای که داشتن و به دور از پیچیدگی بود بازم مشکلات زیادی داشتن… بازم دردهایی داشتن که حتی حرف زدن دربارش هم سخت بود… تا اومدن مهندس میتونستم خودم رو با لپ تاپم سرگرم کنم… لپ تاپ رو روشن کردم… یه ایمیل از مجید داشتم… تازه رسیده بود لندن … یه عکس برام فرستاده بود … عکسی که با دیدنش اتیش درونم شعله ور شد… جاویدان و آوش کنار هم جلوی خونه ویلایی زیبایی ایستاده بودن… نمای ویلا همون طور بود که من همیشه دوست داشتم و توی رویاهام، برای اوش دربارش حرف میزدم … خیلی پستی آوش خیلی… فوری لپ تاپ رو خاموش کردم … عکس رو توی پوشه نابودی سیو کردم… نابودی اسمی بود که خودم روی پوشه گذاشته بودم… من باید هرکسی رو که به نوعی توی نابودی من نقش داشت نابود میکردم… زنگ زدم به مجید بوق اول به دوم نرسیده برداشت… همین خوش قولی و در دسترس بودنش باعث میشد قبولش داشته باشم و ازش کمک بخوام…اولین بار موقعی دیدمش که برای تمیز کردن خونه عمو عارف اومده بود… جوون شایسته و خوش بر و رویی بود… تعجب میکردم که این قدر از دل و جون داره کار میکنه و جلوی ما دخترها که هرکدوم خدای فیس و افاده بودیم خجالت نمی کشه… در اصل انگار مارو نمی دید… اون موقع جوون بودم و خام … هجده سالم بود و تازه دانشگاه قبول شده بودم ولی برخلاف دختر عموهام خیلی ساده بودم… شاید بخاطر کمی اضافه وزنی که داشتم بود نمی دونم… توی حیاط کنار استخر روی صندلی های فلزی که به شکل نیم دایره چیده شده بود نشسته بودیم … مینا از دوستش نازیلا تعریف میکرد و سوتی هایی که میداد و ما سرخوشانه میخندیدیم…زیبا دختر عموم از زیبایی چیزی کم نداشت گاهی به چشمای ابیش حسادت میکردم … این چشمای ابی رو از پدر بزرگ مادریش به ارث داشت که یه المانی بود… گاهی توی شیطنت غیر قابل کنترل میشد … با چشم و ابرو به مجید اشاره کرد و رو به من و مینا گفت: بساط خنده امروزمون جور شد . یه کاری بکنم که همگی شاد بشیم.
من اون موقع با کمی شیطنت مخالفتی نداشتم … چشمکی زدم و گفتم: فقط زیاد شورش نکن.
زیبا باشه ای گفت . بلند شد و گردنبند نقره اش رو از گردن باز کرد و توی استخر پر از آب انداخت… با تعجب به کارش نگاه میکردیم و منتظر بودیم ببینیم میخواد چیکار کنه… نگاهی به صورت متعجب ما انداخت و زد زیر خنده و چشمکی زد… با صدای بلندی مجید رو صدا زد…
- آهای اقا
مجید برگشت و با غروری که توی نگاهش بود گفت: با من کار دارید؟
romangram.com | @romangram_com