#قلب_های_شیشه_ای_پارت_46
مهندس نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: من باید برم دیرم شده.
خداحافظ زیر لبی گفتم و مهندس سوار ماشین شد… این جا چه خبر بود ؟ قرار بود چی پیش بیاد؟ … مهندس که رفت ،منم رفتم توی خونه.
وارد خونه که میشم بتول خانم منو می بینه …
- اقای مهندس رفت؟
- بله رفتن.
- بریم صبحانه بخوریم.
- با اجازتون من دست و صورتم رو میشورم و میام.
وارد سرویس انتهای راهرو میشم و دست و صورتم رو میشورم… به قول بی بی دور چشمم گود افتاده و اندازه یه بند انگشت رفته تو… اینم از صدقه سری غصه های این چند وقته دارم… حداقلش خوبی این درد ها این بود که منو به اندامی که میخواستم رسوند و چربی های اضافمو آب کرد…
از دستمال حوله ای یه برگ جدا می کنم و صورتم رو خشک میکنم… میرم توی آشپزخونه… بوی تخم مرغ محلی سرخ شده اونم با روغن محلی اشتهام رو تحریک می کنه…
- دستت درد نکنه بتول خانم چه بویی راه انداختی؟
- چیکار کردم مادر ؟ یه نیمرو درست کردم برات .
- زحمت کشیدی . مریم خانم کجاست صبحانه خورده؟
با بردن اسم مریم خانم حال و هوای بتول عوض میشه … یه قطره اشک از چشمش میچکه … با گوشه دستمالش اشک رو پاک میکنه و میگه: تازه دارو خورده خوابیده. عادت داره صبح زود با مهندس صبحانه بخوره و بعد مهندس رو راهی کنه . خیلی به مهندس وابسته است.
نمی دونم چرا همه میگن مهندس… این مهندس اسم نداره آیا؟؟؟ … سفره ای روی زمین پهن میکنیم… نون تازه رو روی سفره میزاره… هنوزم میتونم غم رو توی نگاهش ببینم؟… دوست دارم بپرسم دوست دارم بدونم ولی نمی دونم فضولی درسته یا نه؟
romangram.com | @romangram_com