#قلب_های_شیشه_ای_پارت_45
شب بخیر زیر لبی میگه و از اتاق میره بیرون و در رو میبنده… واقعا برای مادرش ناراحت میشم… زن مهربونیه و این مهربونی از چشماش می باره … اونم مثل مهندس غم بزرگی توی دلش خونه کرده که چشماش فریادشون میزنه… من بلاخره میفهمم مشکلشون چیه…
مانتو و روسریم رو در آوردم و رختخوابی که مهندس گذاشته بود و پهن کردم… توی رختخواب دراز میکشم و فورا خوابم میبره.
با تابش اولین پرتو های خورشید توی صورتم از خواب بیدار میشم… مکان و زمان رو فراموش کردم …با کمی دقت یادم میاد که کجام… مدت هاست بی هیچ امیدی میخوابم و بیدار میشم … صدای صحبتی از بیرون میاد … دقت که میکنم صدای مهندس با زنی رو میشنوم … مهندس سفارش من و مادرش رو به زن می کنه و قصد رفتن می کنه… بلند میشم و سریع روسری و مانتوم رو می پوشم بدون بستن دکمه های مانتوم میزنم از اتاق بیرون… منم میخواستم باهاش برم و ببینم درمونگاه چی شده …خودش گفته بود که صبح میره ببینه چه خبره… از کنار زن میانسال با لباس محلی که داره با تعجب نگاهم میکنه رد میشم و سلام می کنم.
توی حیاط به مهندس میرسم و میگم: آقای مهندس
برمیگرده طرفم … الان دقیقا روبروش ایستادم…
- منم باهاتون میام. میخوام ببینم چه بلایی سر درمونگاه آوردن.
- سلام و صبح بخیر
خجالت میکشم … انقدر عجله کردم یادم رفته بود سلام کنم.
- سلام ببخشید عجله کردم.
مهندس نگاه زلالی بهم انداخت و گفت: عجله کار شیطونه .بعدم من الان باید برم سر سد یکم کار دارم ولی سعی می کنم قبل ظهر بیام که با هم بریم درمونگاه.
- باشه پس من منتظرتون می مونم.
- تاکید می کنم خانم دکتر لطفا سرخود کاری انجام ندید. اگه مشکلی هم پیش اومد خبرم کنید به بتول خانم هم سپردم مراقب باشه.
- این طوری که شما میگید ادم دلشوره میگیره .
- نگران نباشید فقط برای احتیاط گفتم.
romangram.com | @romangram_com