#قلب_های_شیشه_ای_پارت_42
مهندس با تعجب نگاهی به من میکنه و میگه:شما مادر ندارید؟ یعنی منظورم اینه به رحمت خدا رفتن؟
نگاهم دوباره سرد و یخی میشه و میگم: نه.
فقط نه ، نمی خوام دربارش صحبت کنم … نمی خوام یادم بیاد که چطوری منو به خاطر یه اشتباه رها کرد… نمی خوام یادم بیاد که مادر من جنسش مادرانه نبود.
مهندس به طرف خونه میره و میگه : بریم داخل.
تازه یادم میاد… مادر مهندس این جا چیکار میکرد؟… مهندس چرا این جا بود اونم با خانواده اش؟… وای چرا همه چیز این قدر گنگ و نا مفهومه…
بی خیالی زیر لب می گم … مهم اینه که خداروشکر مادر و خانوادش این جان و جام امنه… آرامش دارم و این آرامش عجیب به دلم می شینه… وارد خونه میشیم … این جا هم مثل تمام خونه های این منطقه بوی سادگی میده… بازم همون سالن بزرگ پوشیده از فرش و اتاق های زیاد با یه آشپزخانه اپن بزرگ .
در یکی از اتاق ها باز میشه و زنی رو میبینم زیبا که روی ویلچر نشسته و با یه نگاه مهربون و متعجب به مهندس نگاه میکنه.
مهندس میره طرفش و سلام میکنه و صورتش رو می بوسه و میگه: خوبی؟ معلومه که سرحالی؟ بازم که روی این صندلی خوابیدیو منتظر من موندی . من که گفتم ممکنه نیام یا اگه بیام دیر میام.
- خانم دکتره. همون که برات گفتم دکتر مظاهر سفارشش رو کرده. اومده یه مدت با ما باشه.
زن به من نگاه میکنه با یه لبخند دلنشین درست از جنس لبخند مهندس.
سلام میکنم و میگم : شرمنده مزاحم شما شدم.
بازم لبخند میزنه.
نگاهی به تیپ خودم میندازم… برای اولین بار از ظاهر خودم یکم خجالت کشیدم… الان حتما میگه این دختر چقدر شلخته است… با شلوار راحتی و مانتوی شیک و روسری ساتن مشکی یا رگه های قرمز باید دینی و خنده دار باشم.
مهندس آروم میگه: این مامان خانوم ما خیلی مهمون نوازه از قدیم همه میدونن که در خونه مریم خانم برای همه بازه.
romangram.com | @romangram_com