#قلب_های_شیشه_ای_پارت_41

- باشه شما بشینید .

لبخندی زد و گفت: فکر نمی کردم قیافم انقدر تابلو باشه.

منم مثل خودش لبخند زدم و گفتم: ولی هست خیلی خیلی مشخصه که چند روزه نخوابیدید.

سوییچ رو از مهندس گرفتم و سوار شدم … پای راستم هنوز درد می کرد …ماشین رو روشن کردم … وقتی کلاجو گرفتم دردشو بیشتر حس کردم ولی خودم خواسته بودم که رانندگی کنم پس نمی شد از حرفم برگردم.

- خوب کجا برم ؟

- فعلا مستقیم برید تا برسیم به جاده اصلی بعد بپیچید سمت راست تا بعدا بگم کجا برید.

راه افتادم و توی سکوت رانندگی میکردم… مهندس چشماش رو بسته بود… سعی میکردم به اینکه الان قراره کجا بریم زیاد فکر نکنم … نمی تونم بگم که اصلا نمی ترسیدم ولی از تنهایی اونم توی جایی که فریادرسی نیست بیشتر میترسیدم… وارد جاده اصلی شدم… همه جا تاریک بود و توی سکوت عمیقی فرو رفته بود … تاریکی نمی ذاشت تا بتونم اطراف رو ببینم … یه ربعی بود که توی جاده رانندگی میکردم … میترسیدم مهندس خوابش برده باشه و راه رو اشتباه برم … کنار جاده ایستادم که مهندس چشماش رو بازکرد.

- چرا ایستادید؟

- فکر کردم شما خوابی و ممکنه راهو گم کنم.

- نه درست اومدیم تقریبا یه کیلومتر جلوتر یه فرعی هست بپیچید توی اون فرعی تا وارد یه روستا بشیم بعد بهتون میگم کجا بریم.

کاری رو که خواسته بود انجام دادم … تقریبا وارد روستا شدیم و با راهنمایی مهندس جلوی یه باغ بزرگ رسیدیم… این منطقه باغ های بزرگی داشت و معمولا خونه ها وسط باغ بود …مهندس از ماشین پیاده شد و در باغ رو باز کرد و گفت که ماشین رو ببرم داخل… وارد حیاط شدم و ماشین رو پارک کردم.

پیاده شدن من از ماشین برابر شد با روشن شدن لامپ یکی از اتاق ها … به پنجره اتاق نگاه کردم که مهندس گفت: مادرمه ، معمولا تا من میام خونه بیدار میشه این عادت رو سالهاست که داره.

به مهندس نگاه میکنم بازم غم توی چشماش ولی لبخند روی لبش … این لبخند انگار با صورتش عجین شده … خوش به حالش که حداقل مادری چشم انتظار داره .

- شما آدم خوشبختی هستین که یه مادر چشم انتظار دارید .


romangram.com | @romangram_com