#قلب_های_شیشه_ای_پارت_40

مهندس به لپ تاپ روی تخت اشاره کرد و گفت: اینو نمیارید؟

لپ تاپ رو نگاه کردم … هنوز روشن بود و عکش آوش و جاویدان باز بود… فوری عکس رو بستم و لپ تاپ رو خاموش کردم و توی کوله پشتیم گذاشتم .

مهندس چمدون و برداشت و گفت: فقط همینه؟

اوهومی گفتم. مهندس در رو باز کرد و گفت: بفرمایید.

- بزارید چمدون رو میارم.

لبخند دلنشینی زد و به ظاهر اخمی کرد و گفت: میارم خانم.

مهندس خوشتیپ رک زیادی جنتلمن بود و من بسی خوشم آمد…

وارد حیاط شدیم …

- لامپ حیاط سوخته باید از این استفاده کنیم و به گوشیم اشاره کردم .

چراغ گوشی رو روشن کردم . مهندس ایستاد تا من جلوتر برم و بعد پشت سرم راه افتاد… به شیشه شکسته درمونگاه نگاه کردم و آه کشیدم.

- فردا صبح میام ببینم چی شده . احتمالا وسایل رو شکستن .

دوباره آه کشیدم… حتما برام خیلی بد میشد که به اموال دولتی آسیب رسیده .

از حیاط اومدیم بیرون و من در رو قفل کردم … مهندس دزدگیر ماشین رو زد و چمدون رو توی ماشین گذاشت… به نیم رخش نگاه کردم . کاملا مشخص بود که خیلی خسته است … با وجود اینکه مال این روستا نبود ولی خوب همه چیز رو می دونست و به قول خودش دیده بود … حتما چندین ساله که این جاست … خستگی و سردرد باعث سرخی چشماش شده بود … میتونستم به جرات بگم که چند شبه که نخوابیده … هنوز سوار نشده بود که گفتم: چیزه، میگم میشه من رانندگی کنم .خیلی خسته اید البته باید راهنمایی کنید از کجا برم.

سکوت چند ثانیه ایش رو دیگه میتونستم درک کنم … حتما داشت فکر می کرد …


romangram.com | @romangram_com