#قلب_های_شیشه_ای_پارت_4
مردد بود و قانع نشده بود ولی رفتار من جای هیچ سوالی نمی ذاشت.
آقا: تا به حال ندیدمتون جایی می رید؟
-میرم روستای سبز دره
آقا: اتفاقا مسیر ما هم اونجاست بیایید میرسونیمتون.
به ماشینی که با فاصله توی جاده پارک شده بود نگاه میکنم… کاپرای مشکی … یه نگاه به راننده می اندازم… عینک آفتابی روی چشمش خودنمایی میکنه… تشخیص مارک بودنش برام کاری نداره… گاهی فکر میکنم پولدار ها همه از بالا به قشر پایین ترشون نگاه میکنن… باور نداری؟! پس چرا بیشتر ماشین های گرون قیمت شاسی بلندن؟! به باور های من ایمان بیار دل،که من باورهای دلم را دور ریخته ام و از نو با فکرم باور میسازم…
نگاه خیره ام رو از ماشین به مرد مقابلم میدوزم… مردی بور با چشمانی عسلی … قابل اعتماد است؟! مرددم که سوار بشم یانه که مرد میگه: تا روستای سبز دره نیم ساعتی راه مونده و توی این جاده ماشینی نیست شاید چند ساعتی یه بار یه ماشین رد بشه.
اعتماد به این دو نفر به علافی چند ساعته می ارزه… دست می برم طرف چمدونم که مرد زودتر دست به کار میشه و چمدون ها رو بر میداره و میره طرف ماشین… آروم پشت سرش قدم بر میدارم … نگاهم به ماشین سوختم می افته… به آثار باقی موندش پوزخند میزنم… اونروز ها در مقابل همه چیزهایی که یک به یک از دست میدادم فقط اشک میریختم ولی الان فهمیده بودم که باید پوزخند زد یا شاید زهرخند… گریه شاید دلت رو سبک بکنه ولی در مقابل بقیه سبکت هم میکنه؟ باید پوزخند زد تا عزت نفست حس بشه… تا شکستت فقط برای خودت شکست باشه… در مقابل بقیه باید قوی بود تا نابود ترت نکنن…
مرد با راننده کاپرا کمی صحبت می کنه که من متوجه نمیشم چی میگن هرچند برام مهم هم نیست…
چمدونها رو عقب کاپرا میذاره … در ماشین رو برام باز میکنه و میگه سوار شید… سوار ماشین میشم … دور از ادبه که سلام نکنم… سلام ارومی میدم…راننده با سر جواب میده… توقع بیشتری هم ندارم…آفتابش آزار دهنده است ولی نسیم خنکی می وزه شیشه ماشین رو تا انتها میدم پایین… نسیم خنک شهریور حالم رو بهتر میکنه… صدای انفجار ماشین بلند میشه و خودم هم به عجیب بودن کارم فکر میکنم.
راننده عینکش رو میده بالا و روی موهاش میذاره و از توی آیینه به من نگاه می کنه و میگه: مال این اطراف نیستید؟
با بی تفاوتی محض توی چشماش نگاه میکنم و میگم :نه
از جواب پس دادن بدم میاد بخاطر همین جملات کوتاه به کار می برم… راننده مرد تیزیه فورا میگیره ولی مرد بور میگه: پس اومدید مهمونی؟
به بیرون نگاه می کنم و میگم : نه ، قراره توی درمانگاه مشغول بشم.
خودم توضیح میدم تا راه سوال دیگه رو ببندم…مرد لبخند گرمی میزنه … لبخندش حس بدی بهم منتقل نمی کنه… میگه: پس دکتر جدید شمایی
romangram.com | @romangram_com