#قلب_های_شیشه_ای_پارت_24

بی قید شونه ای بالا انداختم و گفتم: همین طوری.

به درخت گردویی که با کمی فاصله ودقیقا روبروی من بود تکیه داد و نگاه خیره اش رو بهم دوخت و گفت: میخوام راجع به اونروز توی جاده بدونم.

منظورش رو متوجه شدم … اتش گرفتن ماشینم رو می گفت ولی چرا باید بهش جواب پس میدادم.

- متوجه نمیشم چرا باید توضیح بدم.

- چون من میخوام بدونم دقیقا اونروز چه اتفاقی افتاد؟

- هیچ اتفاقی نیفتاد . من خودم ماشینم رو اتیش زدم.

دست به سینه ایستاد و یک ابروش رو بالا داد و گفت: انتظار نداری که باور کنم.

کلافه سری تکون دادم و گفتم: برام مهم نیست دوست دارید باور کنید دوستم ندارید میل خودتونه.

جدی شد و اینو از گره ای که بین ابروهاش انداخت فهمیدم.نزدیک تر اومد …

- کار دارو دسته ایرج خان؟

- نه . من که گفتم خودم این کارو کردم.

- میترسی؟ تهدیدت کردن.

نگاه سرد و جدیم رو بهش دوختم و گفتم: من از هیچ کس جز خدا نمی ترسم.

متفکر به نقطه ای خیره شد.


romangram.com | @romangram_com