#قلب_های_شیشه_ای_پارت_23

به حرفای دامون و مهندس گوش میدادم که زنی میانسال با چند تا نون تازه محلی وارد خونه شد.

به احترامش بلند شدم و سلام کردم… زن که مهربونی از صورتش مشخص بود اومد و قصد داشت دستم رو ببوسه ( رسم رایج بین مردم روستا) ولی نذاشتم. صورتم رو بوسیدم و گفت: پس خانم دکتر شمایی. قربون قدمتون .

سیدا با شنیدن صدای زن اومد و گفت: دا نون پختی؟ دستت درد نکنه. الان سفره رو آماده می کنم.

- پس منم میام کمک.

سیدا دستم رو گرفت و نشوندم و گفت: تو مهمونی و اولین باره که اومدی . من و دا خودمون از پسش بر میایم.

- اما اخه این طور درست نیست.

سیدا: اما و آخه نداره. ایشالله دفعه بعد که اومدی.

سفره رنگارنگ ساده ای پهن کردن و توی سکوت و نگاه های گاه و بی گاه مهندس که پر از سوال بود ناهار خورده شد.

با کمک دا و سیدا سفره رو جمع کردیم … با وجود اصرارهای من برای شستن ظرف ها سیدا اجازه نداد و خودش مشغول شد … از آشپزخانه به باغ پشت راه داشت … از سیدا اجازه گرفتم و وارد باغ شدم… مثل تیکه ای از بهشت بود… برای منی که طبیعت شمال رودیده بودم شاید این ذوق و شوق کمی عجیب میومد ولی هوای شمال مرطوب بود و دم داشت ولی هوای این مناطق خنک بود و حس خوبی به ادم منتقل می کرد… سیب های این منطقه کاملا رسیده بودن و با دیدنشون دوست داشتی لمسشون کنی و مزه یکی رو حتما بچشی… دستم رو دراز کردم و یکی از سیب های سرخ روی درخت رو با تمام وجود لمس میکنم…

- سیب های این منطقه این وقت سال همیشه تکه .

با صدای مهندس دست از سیب کشیدم…

- اگه دوست دارید می تونید بچینید. مشکلی نداره.

- نه فقط میخواستم لمسش کنم.

- لمسش کنی؟ .چرا لمس؟


romangram.com | @romangram_com