#قلب_های_شیشه_ای_پارت_22

سیدا: پشت خونه یه باغ بزرگ هست بعد ناهار میریم می بینیم.فعلا چند تا گرسنه توی خونه است که اگه دیر برسیم ، ممکنه هلاک بشن.

لبخندی زدم … سیدا تعارف کرد که اول من وارد بشم ولی گفتم نه اول تو برو خبر بده که من اومدم این طوری معذب میشم. سیدا یالله گویان وارد خونه شد و من پشت سرش رفتم داخل… اقا دامون و مهندس با دیدن ما بلند شدن… این مهندسم که همش این جاست مگه خونه زندگی نداره؟

دامون :خیلی خوش اومدید. بفرمایید بشینید.

روبروی مهندس نشستم و به دیوار تکیه دادم.

- شرمنده باعث زحمت شدم.

سیدا: این چه حرفیه . مهمون حبیب خداست. رو چشم ما جا داری.

دامون: از دیروز تمام حرف سیدا خانم شده خانم دکتر.

خجالت زده نگاهی به سیدا انداختم و گفتم: سیدا به من لطف داره.

مهندس گوشه سالن نشسته بود و توی سکوت به حرفای ما گوش میداد .گره ای توی ابروهاش افتاده بود مشخص بود که فکرش مشغوله…

دامون: امسال زمستون بارندگی خیلی شدیده باید سعیمون رو بکنیم تا قبل از شروع بارندگی سد تموم بشه.

مهندس : منم موافقم ولی هر بار یه مشکلی بوجود میاد که کار مدتی عقب میفته.

دامون: خدا ازشون نگذره، نمی دونم دنبال چی هستن.

مهندس: سالیان سال مردم این روستا جلوی اربابا سر خم کردن . با اشتغال زایی که سد برای مردم کرده ایرج خان حسابی عصبانی شده و داره کم کم اقتدارش رو از دست میده بخاطر همین تو کار ما اختلال ایجاد میکنه. ولی من میدونم باید چیکار کنم. اینبار کاری می کنم که دیگه جرات سر بلند کردن توی روستا رو نداشته باشه.کاری که باید سالها قبل می کردم رو الان تمام میکنم.

دامون: خدا به خیر بگذرونه.


romangram.com | @romangram_com