#قلب_های_شیشه_ای_پارت_21
چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام
باز آ چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه ام
روی تخت میشینم و زانوهامو تو بغل می گیرم… من می دونستم که اومدن به این روستا یه فصل تازه است… می دونستم قراره سختی ببینم… استاد مظاهر گفته بود که عقاید مردسالاری توی این روستا بی داد می کنه ولی باورش برام سخت بود که توی قرن بیست و یک هنوز ادم هایی باشن که این دید رو داشته باشن… باید مقابلشون بایستم … باید نشون بدم که زن هایی هستن که از صد تا مرد مردترن… مردایی مثل آوش آبروی هرچی مردو مردونگی رو بردن … حالم از هرچی نامرد مرد نماست بهم می خوره…از فکر اتفاقی که افتاد از بردن اسم آوش اونم کنج ذهن خودم میلرزم… هنوزم بعد از چند سال نتونستم فراموش کنم … یعنی با انتقام راحت میشم؟… صدای خنده های جاویدان و آوش هنوز توی ذهنمه… اون همه تحقیر اون همه سختی منو نابود کرد ولی مثل ققنوس زاده شدم از اتیشی که درونم به پا شد زاده شد و پر گرفتم… الان با انرژی تر شدم اصلا تغییر کردم … من آماده مبارزه ام… باید بلند شم زانوی غم بغل گرفتن فایده ای نداره…
میرم زیر دوش اب گرم… میزارم داغ بشه… انقدر داغ که بدنم به سوزش بیفته… همیشه برای ارامش دوش میگیرم…دوش میگیرم تا حرارت مغزم کم بشه … تا افکار مزاحمم دور بشن ولی درد کشیده درک میکنه هیچ چیزی نمی تونه مسکن یه قلب شکسته باشه…
شلوار دم پای مشکی می پوشم با یه مانتوی مشکی شال سورمه ای تک رنگی هم سر میکنم … دلم سیاه شده از زندگی، بخاطر همین مشکی می پوشم… رنگ این روزای زندگی منه… قلبمم سیاه شده؟؟؟… توی ایینه به خودم نگاه می کنم … لبهام خشک شده… رژ ویتامینه با طعم توت فرنگی به لبام میزنم…سیدا برای ناهار دعوتم کرده … اگه نرم ممکنه ناراحت بشه… میخوام یه گشتی هم توی روستا بزنم…
بیرون رفتنم از خونه همزمان میشه با اومدن سیدا… توی جاده خاکی قدم میزنیم همین طور که شیب روستا رو می ریم پایین به سیدا میگم: سیدا ایرج خان کیه؟ چرا مردم این قدر ازش حساب میبرن؟
سیدا: ایرج خانزاده است. هرچند دیگه دوره خان و خانسالاری تموم شده ولی یکی از ملاکای بزرگه. مردم این روستا بیشترشون فقیرن و توی باغ ها و زمینای ایرج خان کار می کنن. به نوعی مجبورن ازش حرف شنوی داشته باشن وگرنه بیکار میشن.
- بهشون حق میدم ولی علتش فقط همینه؟
سیدا: نه ، کلا توی ذاتشون که مردسالاری هست ولی ایرج خان تحریکشون میکنه.
- ولی منم به این سادگی ها کوتاه نمیام به من میگن سپیده.
چشمکی برای سیدا زدم که نمی دونست چطور خندش رو کنترل کنه.
سیدا: اینم خونه ما.
یه باغ بزرگ جلوی روم بود… دیوارای کاهگلی بلندی داشت… سیدا درب ورودی رو با کلید باز کرد … وارد خونه باغ شدیم… حیاطش پر از گل های قشنگ بود… با دیدن این همه زیبایی ادم به وجد میومد… گوشه حیاط اصطبل کوچیکی بود… بعد از گذشتن از حیاط به ساختمون اصلی می رسیدیم… بوی زندگی میومد…
romangram.com | @romangram_com