#قلب_های_شیشه_ای_پارت_17

- معلومه که میمونم.

سیدا خوشحال صورتم رو می بوسه .

سیدا: فکر کردم میری ولی الان خیلی خوشحالم.

- نه چرا فکر کردی میرم من ادمی نیستم که بخاطر تهدیدای یه ادم بی ارزش از معرکه فرار کنم.

سیدا : اخه تو ایرج خان رو نمی شناسی . من که برات خیلی نگرانم.

مهندس: لازم نیست از چیزی بترسید. هیچ اتفاقی نمیوفته. سیدا خانم بهتره خانم دکتر رو نگران نکنید.

- من از کسی نمی ترسم. برام ارزشی ندارن که حتی بخوام بهشون فکر کنم.

ته دلم یکم از حرف سیدا ترسیدم ولی سعی کردم بهش فکر نکنم.

مهندس: خودم حلش می کنم.

تقریبا همه خورده شیشه ها رو جمع کرده بود… سیدا رفت و گفت زود برمیگرده…

- نمی خوام بخاطر من به زحمت بیفتید . نمی دونم ایرج خان کیه ولی فهمیدم که ادم درستی نیست.

مهندس: برای من اتفاقی نمیفته . باید یکی این ایرج خان رو سرجاش بنشونه.

حرف مهندس تمام نشده که سیدا با یه پارچ شربت خنک وارد میشه… میرم و از توی اشپزخونه سه تا لیوان میارم … پارچ رو از سیدا میگیرم و همین طور که تشکر میکنم لیوانا رو پر میکنم… سینی رو به طرف مهندس می گیرم … برمیداره و تشکر می کنه…خودم و سیدا هم لیوانامون رو برمیداریم و مشغول میشیم… هنوز شربتم تمام نشده که زن دیشبی وارد درمونگاه میشه… اضطراب رو می تونم از نگاه و حرکاتش بفهمم… به همه سلام می کنه…

همین طور که حواسش هست که کسی وارد نشه و نبینش میگه: خدا خیرت بده خانم دکتر ، بچم خوب خوب شد. خدا پدرو مادرت رو بیامرزه.


romangram.com | @romangram_com