#قلب_های_شیشه_ای_پارت_16

غلام می خواد حرفی بزنه که مهندس میگه : یک کلمه دیگه بشنوم خودت میدونی.

غلام دستش رو مشت میکنه و با فریاد رو به مردم میگه: نمایش تموم شد . هری.

مردم کم کم متفرق می شن … به چند نفری که دورش هستن اشاره میکنه که برن .

سیدا رو می بینم که داره به طرفم میاد و میگه: خوبی خانم دکتر ؟

سعی می کنم محکم باشم و البته اروم …

- آره خوبم .

وارد درمونگاه میشم … مهندس و سیدا هم پشت سرم میان…

سیدا: خدا از ایرج خان و این غلام خیر ندیده نگذره ببین چیکار کردن.

- چیزی نیست سیدا، یه شیشه شکسته که الان جمعش می کنم .

میرم و جارو رو میارم تا خورده شیشه هارو جمع کنم که سیدا میگه بدید به من

- نه ممنون خودم میتونم.

سیدا: نگفتم که نمی تونی ولی الان حالت خوب نیست من جمع می کنم.

جارو رو از دستم میگیره و مشغول میشه . مهندس گوشه ای ایستاده و دست به سینه به اطراف نگاه میکنه…

سیدا با تردید می پرسه: می مونی یا می خوای بری؟


romangram.com | @romangram_com