#قلب_های_شیشه_ای_پارت_14

زن: به خدا نمی دونم خانم دکتر چطوری ازتون تشکر کنم . دستمون یکم تنگه الان پولی همراهم نیست ولی از خجالتتون درمیام.

وسط حرفش می پرم و می گم: همین قدر که پسرت خوب بشه برام کافیه نگفتید اسمش چیه؟

زن: کوچیک شماست . اسمش رو گذاشتم رضا . اخه امام رضا این پسرو بهم داده.

- امام رضا یاورش باشه .خیرش رو ببینید.

زن زنگ زد و یه ربع بعد پسری حدودا 17 ساله با چراغ نفتی اومد دنبال خواهرش و رفتن…

خستگی نایی برام باقی نذاشته بود … روپوش و روسریم رو اویزون کردم و بخواب رفتم.

صبح ساعت هشت توی درمانگاه بودم… هرچی منتظر موندم خبری از مریض نشد … ساعت نزدیک یازده بود و از صبح فقط مشغول مرتب کردن و پیدا کردن وسایل توی درمانگام… خداروشکر داروهایی که می دونم حتما نیاز میشه توی قفسه ای پیدا می کنم… نه انگار قرار نیست مریضی بیاد… البته نه اینکه از بیماری کسی، خوشحال بشم نه ولی برام عجیب بود که کسی نیومده… صدای شکستن شیشه درمانگاه تا مرز سکته منو می بره … به سنگی که روی زمین و دقیقا توی فاصله ده سانتی متریم افتاده نگاه می کنم… سنگ گرد و حدودا اندازه یه سیب زمینی متوسطه … این سنگ اگه به سر کسی برخورد میکرد حتما ضربه مغزی میشد … اینجا چه خبربود ؟!

از درمانگاه میزنم بیرون …

چند تا مرد روبروی درمانگاه ایستادن … از قیافه هاشون مشخصه که سر ناسازگاری دارن … پوف می کشم… بازم بوی دردسر میاد… به خیال خودم اومد اینجا تا ارامش پیدا کنم…

- چی شده؟ این جا چه خبره؟

یکی از مردا که سبیل های پهنی داره جلوم می ایسته و میگه : کاسه کوزتو جمع کن و از این جا برو .

از لحن بدش و حرفی که میزنه اخم به پیشونیم میاد… مثل خودش بی ادب میشم … محکم میگم:

- به دعوت تو نیومدم که الان با حرف تو برم.

از قصد از کلمه تو استفاده می کنم تا حدش رو بدونه… سنگی بر میداره و یکی دیگه از شیشه ها رو میشکنه… با صدای شکستن شیشه کمی می ترسم ولی محکم میرم جلوش و میگم: این کارا برای چیه ؟ چرا شیشه ها رو میشکنی؟


romangram.com | @romangram_com