#قلب_های_شیشه_ای_پارت_131
به بهونه بستن کمربند بر میگردم طرف مهندس تا بتونم ببینمش… اخم غلیظی روی صورتش نشسته… نمی دونم چرا تا این حد عصبانیه؟… میدونم برخورد و رفتارم بچه گانه است ولی من حرفی نزدم که مهندس تا این حد دلخور بشه… سکوتش که طولانی میشه … با انگشتای دستم بازی می کنم… ناخونم رو توی انگشت شصتم فرو می کنم… وقتی نمی دونم چرا طرف مقابلم کلافه است و نمی تونم علت رفتارش رو بفهمم عصبی میشم… سرعت مهندس توی این جاده پیچ در پیچ کمی زیاده … کم کم حالم داره بد میشه …بحث رو باز میکنم تا شاید چیزی دستگیرم بشه…
- اقای مهندس نمی خواید بگید چی شده؟
بدون اینکه بهم نگاه بکنه سرد و جدی میگه: یکی از کارگرها موقع جوشکاری عینک استفاده نکرده ، چشماش اسیب دیده.از اونطرف یکی از بچه ها کلاه نذاشته و سرش شکسته . با اینکه انقدر تا کید میکنم که ایمنی رو رعایت کنن بازم باید این چیزا پیش بیاد
با نگرانی برمیگردم طرف مهندس و میگم: اونکه جوشکاری میکرده تا چه حد آسیب دیده؟
مهندس کلافه میگه: نمیدونم . فقط خداکنه بخیر بگذره. کنترل همه چیز از دستم در رفته.
نمی دونم به مهندس چی باید بگم … میپیچه توی یه جاده فرعی و تقریبا شیب کوه رو میره پایین … همه جا تاریکه … نمی دونم مهندس چطور راه رو گم نکرده…با گذشتن از یه پیچ وارد یه محوطه روشن میشیم… پس سد رو توی این منطقه دارن میسازن؟! … نور در حدی نیست که بتونم محوطه رو کامل ببینم… با توقف ماشین پیاده میشم… پشت سر مهندس راه میفتم… چند نفری با دیدن مهندس میان سمت ما… مهندس کمی به من نزدیک میشه و میگه: بهتره از من فاصله نگیرین . این جا محیط مردونه است. نمیخوام مشکلی پیش بیاد.
کارگرها جلو میان و سلام میکنن… مهندس میگه: امینی کجاست؟
یکی از کارگرها که مسن تر از بقیه بود گفت: رفته تو کانکس سوم بالا سر بچه ها.
- شما برین سرکارتون. خانم دکتر به مریضا می رسه.
همه قبول کردن و راه افتادن هنوز دو قدمی دور نشده بودن که مهندس گفت: ببین اقا یزدان .به همه بگو مهندس تاکید کرده ایمنی رو رعایت کنین. اینبار اگه از کسی کوتاهی ببینم اخراجه. نمی خوام دیگه مشکلی پیش بیاد.
لحن قاطع مهندس جای هیچ بحثی نمی ذاره. ..
مهندس: باید بریم اونجا . مریضا توی سومین کانکس هستن.
به جایی که اشاره کرده نگاه میکنم… دامون با یک نفر دیگه جلوی کانکس ایستادن و صحبت می کنن… لباس کار تنشون نیست … پشت سر مهندس راه میفتم تا به کانکس میرسیم… دامون جلو میاد و سلام میکنه… سلامش رو جواب میدم… مردی که کنار دامون ایستاده برمیگرده … به اون هم سلام میکنم… کم کم حوصلم داره سرمیره … من برای چیز دیگه اومدم … دسته کوله ام روتوی دست محکم میکنم… برمیگردم طرف مهندس که داره آروم با دامون حرف میزنه و میگم: من کجا باید برم . مریضا کجان.
قبل از اینکه مهندس جوابم رو بده مرد میگه: فکر نکنم کاری از دستتون بربیاد باید اعزام بشن شهر.
romangram.com | @romangram_com