#قلب_های_شیشه_ای_پارت_12
- این چه حرفیه خیلی هم از سرم زیادن.
سیدا: نمی خواد تا جلوی در بیاین .
- نه زشته باید بیام از اقا دامون هم تشکر کنم.
وارد حیاط میشم … خیلی تاریکه… لامپ رو روشن می کنم… مثل اینکه سوخته روشن نمیشه …
- فکر کنم لامپ سوخته تو این تاریکی چطور اومدی؟
سیدا: با نور گوشی .
چراغ قوه گوشی سادش رو روشن میکنه و با هم از حیاط رد میشیم… جلوی در که میرسیم اقا دامون رو منتظر می بینم…
- سلام تشریف میاوردید داخل. باعث زحمت شما هم شدم.
اقا دامون : سلام . قراره ما هم بعدا توی روستا به شما خیلی زحمت بدیم. شما که قابل ندونستید بیاید خونمون.
- به سیداخانم هم گفتم ایشالله بعدا مزاحم میشم امروز کمی خسته بودم.
اقا دامون: قدمتون روی چشم. بریم خانم.
سیدا: فعلا شب بخیر
شب بخیر میگم و وارد خونه میشم … دیدن این سینی اشتهای کور شدم رو بر میگردونه… کمی از غذای خوشمزه ای که اورده میخورم و بقیه رو به یخچال بر میگردونم… آب حسابی داغ شده… لباس بر میدارم و میرم حمام … یه دوش ابگرم تمام خستگی روزم رو برطرف میکنه… هنوز توی رختخواب نرفتم که زنگ به صدا در میاد…
پوفی می کشم… مثل اینکه قرار نیست ارامش داشته باشم… از این بعد همین اوضاع زندگی منه… یه روپوش از چوب لباسی بر میدارم و روی تاپ سفیدم می پوشم … شلوار مشکی لی هم پام میکنم …یه روسری که نمی دونم دقیق چه رنگیه سرم می کنم … انقدر عجله دارم که به این چیزا فکر نمی کنم… کجاست اون دختر افاده ای ؟؟؟ … با نور موبایل از حیاط رد میشم … در رو که باز میکنم زنی بچه بغل رو می بینم…
romangram.com | @romangram_com