#قلب_های_شیشه_ای_پارت_117
مهندس نگاهی به ساعتش انداخت : انگار چیزی یادش اومده باشه با کف دست اروم کوبید به پیشونیشو گفت: من باید برم جایی کار دارم .
با نگرانی به اتاق مریم جون نگاه کرد و مثل اینکه با خودش حرف بزنه گفت:مامانو چیکار کنم؟
بابت پوزخند ش ناراحت بودم ا ولی نمی خواستم از کارش بمونه گفتم: منپیش مریم جون میمونم. شما برو به کارت برس.
مهندس که انگاردوباره میگرنش عود کرده بود ، دستی به شقیقه اش کشید وگفت: اخه شما که مشکلش رو نمی دونید.
وسط حرفش پریدم و گفتم: اما و آخه نداره. گوشیتون در دسترس باشه.موردی بود زنگ میزنم.
مهندس دو دل بود… بتول خانم که تا اون موقع ساکت بود گفت: من هستم عصرم هر چی گشتم قرصش رو پیدا نکرم وگرنه بهش میدادم.
مهندس گفت: اره امروز تازه براش خریده بودم توی پلاستیک توی کشوبود…
نگاه مهندس باز به ساعت افتاد و گفت: پس من میرم چیزی شد خبرم کنید.
سری تکون میدم و مهندس با دودلی و شک میره…رو به بتول خانم میگم:شما خسته شدین برین بخوابین من هستم.
بتول خانم میره سمت اتاقی و میگه: من توی این اتاقم چیزی خواستی صدام کن. اینجا مثل خونه خودتونه غریبی نکن.
چشمی میگم و کیفم رو باز میکنم… کتاب دیوان فروغ فرخ زاد رو درمیارم… یه زمانی عاشق شعرهای عاشقانه فروغ بودم… هنوز هم خوندنشون ارومم میکنه… میرم توی اتاق مریم جون و روی صندلی کنار تختش میشینم و دیوان رو ورقمیزنم تا به شعر مورد نظرم میرسم… هیچ چیز جز خوندن این شعر نمی تونه اشوب درونم رو امشب اروم کنه.
ز آن نامه اي كه دادي و زان شكوه هاي تلخ
تا نيمه شب بياد تو چشمم نخفته است
اي مايه اميد من اي تكيه گاه دور
romangram.com | @romangram_com