#قلب_های_شیشه_ای_پارت_110

علی میگه: من که منتظر میمونم گرسنم نیست.

گلبهارم میگه منتظر میمونه…

- پس منتظر میشیم تا بیان.

علی جلوی در میشینه و من و گلبهار میریم توی حیاط… هوا سرده ولی چون هوا آفتابیه میشه توی حیاط نشست… از گلبهار درمورد مهندس می پرسم … گلبهار از چند سال پیش که مهندس اومده میگه و از تمام کارایی که توی این سالها کرده… میگه معمولا ماهی یک هفته تهرانه … کسی از زندگیش توی تهران خبر نداره ولی در همین حد میدونن که طبق وصیت پدرش برای کمک به این روستا اومده… البته به همه این طور گفته… هنوز نقاط ابهام زیادی در مورد مهندس توی ذهنمه ولی همین قدر که اهل کمک به دیگرانه برام کافیه… یعنی به منم کمک میکنه؟

انقدر سرگرم حرف میشیم که گذر زمانو نمی فهمیم… یا صدای جیغ و خوشحالی علی میفهمم که اومدن… محترم خانم خیلی تشکر میکنه که بچه ها رو نگه داشتم و میخواد بره که میگم من ناهار درست کردم و باید بیان داخل خونه… مهندس هم با اصرار من میاد داخل … ناهار توی فضای خوبی خورده میشه… بعد از ناهار مهندس همراه محترم خانم و بقیه میرن خونه خودشون… مهندس میره تا با جاوید صحبت کنه… من خیلی نگرانم از مهندس میخوام که حتما نتیجه رو به منم اطلاع بده…

مهندس میره ولی برنمی گرده… نگرانم ولی دیگه بهش زنگ نمیزنم … نمی خوام مزاحمش بشم… اگه خبری بشه خودش بهم زنگ میزنه… کمی کتاب میخونم … توی رختخواب قلت میزنم ولی خوابم نمیبره… باید امروز و فردا حتما برم تهران و اولین قدم نقشم رو بردارم… مهندس که اومد باهاش حرف میزنم و میگم که میخوام خونه ها رو بفروشم… خونه ای که یادگار پدرم… خونه ای که هنوز وقتی واردش می شم بوی بی بی رو میده… من چقدر بدشانس بود که هم بابا و هم بی بی رو توی حساس ترین موقعیت زندگیم از دست دادم…یه زمانی بوی خدا توی همه زندگیم به مشام میرسید ، اونقدر از حضورش سرمست بودم که کوچیک ترین چیزها لبخند به لبم میاورد ولی گذر زمان منو درگیر غم پاییز کرد … اونقدر بی وفا شدم که یک ماهی میشه که بابا و بی بی سر نزدم… باید با مهندس صحبت کنم… چرا من انقدر مهندس رو قاطی مشکلاتم کردم رو نمی دونم ولی یه حس خوب دارم… از اون حسایی که امکان نداره اشتباه باشه…

تا صبح قلت میزنم و فکر میکنم… اذان صبح رو که میگن بلند میشم و نمازم رو میخونم… نمی دونم چند نفر توی دنیا مثل منن… با راز و نیاز با خدا آروم میشن ولی حس خیلی خوبیه… بی بی میگفت : نمازت وقتی قبول شده که تا نماز بعدی از گناه تو جلوگیری کنه . گاهی فکر میکنم یعنی نماز من تا حالا قبول نشده؟… اصلا گرفتن انتقام از کسایی که بهت ظلم کردن گناه حساب میشه یانه؟ … شاید گناه من اون زمانی بود که بدون اجازه بابا قلبمو به روی یه نامحرم باز کردم … ولی مگه عاشقی گناه؟… بی بی میگفت: عشقی که با هوس آلوده بشه گناهه.

ولی من که آلودش نکردم کردم؟… نگاه عاشقانه به نامحرم گناه؟ … نمی دونم و اونقدر گیجم که فقط بعد از هر نماز صد مرتبه میگم: استغفر الله ربی و اتوب الیه.

میخوام روی پا بشم… احساس داغون شدم رو روی پا کنم… اگه بتونم خودمو از نو کنم برنامه هایی که دارمو پیاده میکنم…

طلوع خورشید نوید یه روز دیگه رو میده… روزی که تصمیم گرفتم با مهندس حرف بزنم… شاید این آغازی باشه برای من… برای آینده من… آغازی که خوب یا بد رقم میخوره و مسببش خود منم.

تا غروب کار کردم … کارو کارو کار… مریض هارو معاینه کردم … قفسه ها رو مرتب کردم و دستمال کشیدم… حتی برای ناهار هم نرفتم خونه… دوباره از اون روزهایی بود که گذشته داغونم کرده بود… سیدا صبح یه سر اومد این جا … به خاطر شرایطش بیشتر از قبل استراحت میکنه… این مدت خونریزی کمی داشت که خطرناک بود و ممکن بود منجربه سقط بشه… بهش استراحت مطلق دادم… در درمونگاه رو می بندم و میرم بیرون تا کمی قدم بزنم… هنوز کمی دور نشدم که صدای ماشین می شنوم… حدس میزنم مهندس باشه… امیدی توی دلم جوونه میزنه… برمیگردم و با دیدن ماشین مهندس بی دلیل حس خوبی پیدا میکنم… چهره ام کاملا باز شده بود خودم که میدونستم چقدر روحیم تغییر کرده… یعنی فقط بخاطر دیدن ماشین مهندس این طور شده بودم؟… سرم رو به طرف ماشین میگیرم و نگاهم به مهندس میفته که تکیه داده به ماشین … با یه ابروی بالا رفته که به من نگاه میکنه … حس میکنم کمی عصبیه ولی سعی برکنترلش داره… میگه: سلام . جایی می رفتین؟

- سلام. بله میخواستم یکم قدم بزنم؟

اخم میکنه و به هوا اشاره میکنه و میگه: این موقع ؟

- تازه بیکارشدم . کمی هم حوصلم سر رفته بود گفتم همین اطراف کمی قدم بزنم.


romangram.com | @romangram_com