#قلب_های_شیشه_ای_پارت_111
- این موقع مناسب پیاده روی نیست اونم توی این قسمت از روستا که معمولا رفت و آمد کمه.
ناراحت میشم و چهره ام دوباره گرفته میشه… همه اطرافیان منو بخاطر رفتارم سرزنش کردن و بخاطر همین از خودم بیشتر ناراحت و عصبانیم… مهندس همین طور که سوار ماشین میشه میگه: سوار شید بریم یه جایی که هم حوصله شما سر جاش بیاد . هم حس و حالتون عوض شه.
یعنی متوجه ناراحتی من شد که لحنش تا این حد عوض شد… متنفرم از ترحم ولی لحن مهندس تنها لحنی هست که اصلا ترحمی توی خودش نداره… بدون تعارف سوار میشم واقعا نیاز دارم کمی از اینجا دور شم…هنوز کامل جاگیر نشدم که ذهنم میره سمت اتفاق دیروز… برمیگردم کامل طرف مهندس و میگم: راستی دیروز چی شد؟ آقا جاوید بلاخره کوتاه اومد؟
میتونم قسم بخورم که لبش کمی کش اومد و خندید ولی با همون لحن همیشگی گفت: فکر کنم از دیروز تا الان از کنجکاوی زیاد روی پا بند نبودین.
خندیدم… درست به هدف زده بود… گفتم: آره بخدا. میخواستم بدونم چی شده؟
با شیطنت خاصی فرمون رو چرخوند و ابرو بالا داد و گفت: چی فکر میکنین؟
از شیطنتش حس خوبی زیر پوستم دوید گفتم: از قدیم گفتن کارو باید به کاردون سپرد. پس بلاخره کوتاه اومد.
- آره ولی نه به اون راحتی که شما فکر میکنید. دیروز اول از همه رفتم دیدن مش یدالله، پدر صادق . باهاش صحبت کردم و گفتم که اون بزرگتر بخاطر این دوتا جوون کوتاه بیاد تا ختم بخیر بشه. حتی گفتم پیشنهاد بده کل سهم آبش رو جاوید برداره . بهش گفتم جاوید قد و لجبازه اگه تو این پیشنهاد رو بدی نرم میشه. قبول که نمی کنه ولی اروم میشه. این دو تا جوون گناه دارن.بیچاره مش یدالله . اصلا کینه ای نیست فوری قبول کرد با هم رفتیم دیدن جاوید . حرفا که زده شد جاوید همون طور که فکر میکردم آشتی کرد البته شرمنده زن و بچش هم بود . محترم خانم زن بزرگواریه . کوتاه اومدنش توی این مورد به صلاح بچه ها شد. خلاصه نگران نباشین. بزودی عروسی دعوتیم.
مهندس جوری حرف میزد که آدم تصور میکرد چند سال سن داره الان… طبق چیزایی که شنیده بودم سی و چهار پنج سالش بود ولی کمتر هم نشون میداد…
خوشحال بودم که مشکل اونا حل شده گفتم: شما خیلی کارخوبی کردین. گلبهار که دختر خیلی گلیه. صادقم که مشخصه پسر زحمت کش و خوبیه . خوشبخت بشن ایشالله.
مهندس سری تکون داد و گفت : درسته.
هر دو مدتی سکوت کردیم… مهندس رانندگی میکرد و من هم به سیاهی ها خیره بودم … کاش همیشه آدم خبر خوب بشنوه… مهندس سکوت رو شکست و گفت: امروز اومدم دیدنتون تا با هم حرف بزنیم.
متوجه منظورش شده بودم… اومده بود تا از گذشته ها بدونه… پس قولش یادش بود و میخواست کمکم کنه… یعنی با شنیدن گذشته بازم حاضر به کمک میشه؟
مهندس که ایستاد به اطراف نگاه کردم… کنار امامزاده ای نگه داشته بود … اولین بار بود که این امامزاده رو میدیدم شاید بخاطر فاصله ای که با روستا داشت نتونسته بودم ببینمش… نماز مغرب و عشا تازه تمام شده بود و تک و توک افرادی که برای زیارت و نماز توی حیاط بودن داشتن میرفتن… فضای اطراف امامزاده کاملا روشن بود و نورهای رنگی فضای خوبی رو بجود آورده بود… مهندس در ماشین رو باز کرد و گفت: میریم زیارت و بعد حرف میزنیم خوبه؟
romangram.com | @romangram_com