#قلب_های_شیشه_ای_پارت_108
- خواهش میکنم اقا مبارکت باشه.
قبل از علی و گلبهار وارد خونه میشم… تخته وایت برد رو برعکس میکنم تا چیزی مشخص نباشه… نمی خوام کسی سر از کارم در بیاره… به اندازه کافی مشکل دارم دیگه نیاز به ترحم و کنجکاوی کسی ندارم… گلبهار و علی میان داخل خونه…
سعی میکنم لبخند روی لبم رو حفظ کنم هرچند قلبم پر از غصه است … میگم: خوب ناهار چی بخوریم؟
گلبهار: مزاحم شدیم خانم دکتر.
- این چه حرفیه . بلاخره خودمم که ناهار میخواستم بخورم.
کمی فکر میکنم … تمام مواد برای درست کردن یه ماکارانی خوشمزه رو دارم… مطمئنم که علی دوست داره ، بچه ها همه عاشق ماکارانی هستن… رو به گلبهار می گم ماکارنی دوست دارید؟
علی که هنوز درگیر روان نویس ولی گلبهار میگه: ممنون. اره خوبه.
- پس آستینا رو بزن بالا تا دست بکار شیم.
روپوشم رو آویزون می کنم و توی دستشویی دستم رو میشورم… شاید کمی وسواس داشته باشم ولی خوشم نمیاد کسی توی ظرفشویی دستاش رو بشوره… وارد آشپزخونه میشم و از توی یخچال موادی که لازم دارم در میارم و روی اپن میذارم… گلبهار داره به من نگاه میکنم… میدونم مردد که بیاد جلو یا نه… دوباره لبخند میزنم و میگم: دستت رو بشور و بیا کمک.
لبخند میزنه و میره دستش رو میشوره و میاد… فلفل دلمه ای رو بهش میدم تا خورد بکنه… خودمم پیاز رو پوست میگیرم و خورد میکنم توی ماهی تابه … صدای جلز ولز پیازها توی روغن که درمیاد زیرش رو کم میکنم و به گلبهار نگاه میکنم… با دقت داره فلفل دلمه ای رو خورد میکنه… چهرش ارومه ولی میدونم توی دلش چه خبره… از طرفی نگران باباشه و از طرفی دلواپس مادرش … علی روی میز نشسته و با روان نویس چیزایی رو روی کاغذ مینویسه… بچه ها قهر و ناراحتیشون رو زود فراموش میکنن… مثل ما بزرگترا کینه به دل ندارن… کاش منم بچه بودم اونوقت میتونستم گذشته رو فراموش کنم و با یه روان نویس خوشحال بشم…
گوشت رو توی پیازم میریزم و به گلبهار میگم: خونه تون کجاست؟ خونه ای اقا صادق ساخته.
به یاد خونه که میفته لبخند نامحسوسی روی صورتش میفته … میگه: چند تا خونه بعد خونه اقا دامون.
- پس همسایه سیدا میشی؟
- همسایه همسایه که نه ولی نزدیکیم.
romangram.com | @romangram_com