#قلب_های_شیشه_ای_پارت_10

با دیدن سالن میگه: چقدر این جا تمیز و قشنگ شده.

به پرده که نصب نشده نگاه میکنه .

سیدا: بده براتون نصب کنم.

چشم غره ای میرم و میگم: حتما با این وضعت بهت میدم. نمی خواد خودم بعدا نصب می کنم. بعدشم گفتم باهام راحت باش .

سیدا: خوب صندلی رو بیار . من نگه دارم برو بالا .

فکر خوبی بود … صندلی پشت میز تحریر رو میارم… سیدا محکم نگهش میداره … میرم بالا . پرده رو نصب میکنم و در حین نصب میگم: بلدی ابگرمکن روشن کنی؟

دستش رو گاز میگیره و میگه: اوا خانم چه چیزا می پرسی ؟ معلومه که بلدم؟ نکنه شما بلد نیستی؟

از اینکه فکر میکنه همه ادم های دنیا باید اینکارو بلد باشن به سادگی دلش پی میبرم … دوست دارم یکم احساس صمیمیت بیشتری باهام بکنه . میگم: خوب بلد نیستم ولی همه که نباید همه کاری بلد باشن سیدا خانم.

با خجالت میگه : راست میگین خانم دکتر.

کار پرده تمام شده … از صندلی میام پایین … گونش رو میکشم و میگم : پس زحمت روشن کردن ابگرمکن میفته گردن شما. البته یاد میگیرما یه بار روشن کنی راه میفتم.

نگاهی به پرده میندازم… به نظر خوب میاد … کمی پرده رو جابه جا میکنم تا یکنواخت بشه… با رضایت به شاهکار دو نفرمون نگاه میکنیم…

سیدا رفته تا ابگرمکن رو روشن کنه … کمی اجیل از ساکم در میارم و براش میبرم…

سیدا: خداروشکر کپشول پره وگرنه بی اب گرم میموندید.

نگاهی به کاسه اجیل میندازه و میگه: زحمت کشیدی خانم دکتر.


romangram.com | @romangram_com