#قبل_از_شروع_پارت_99
لحنش روی اعصابم بود. نمی خواستم تحت تاثیر قرار بگیرم. ادامه داد:
-وقتی نیکا اسمت رو آورد... تازه فهمیدم که خودم رو گول زدم.
-نمی خوام چیزی در این باره بشنوم.
-من می خوام بگم.
-...
-به یه ربع نکشید که خودم رو رسوندم.
جلوی در پارک کرد. بدون خداحافظی پیاده شدم و به طرف در رفتم. ماشین رو قفل کرد و دنبال من اومد و گفت:
- من هم دعوتم.
-دعوت؟!
-آرمان!
تازه یادم افتاد که همین الان ها آرمان می رسه خونه و قراره نیکا و فرشید برن فرودگاه برای استقبال.
دستش دور کمرم بود و به طرف پله های ورودی می رفتیم. آروم گفت:
- یه چیزی بینمون هست! مگه نه؟
ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- نه! نیست.
2
صدای ماشین و سر و صدایِ توی حیاط من رو به طرف تراس کشوند. با دیدن بچه ها توی حیاط، شال سر کردم و آستین بلند پوشیدم و رفتم بیرون. جلوی پله ها که رسیدم، آرمان رو از دور دیدم که کنار فرشید و نرگس ایستاده بود. نیکا مشغول پارک ماشین بود. آرش هم به طرف پله ها می اومد. یک سال و نیمش بود و هنوز خوب حرف نمی زد. به سمتش رفتم که ب*غ*لش کنم. چون ما رو دیر به دیر می دید، یه کم غریبی می کرد. توی ب*غ*لم مدام به مادرش نگاه می کرد. آدلان که از خونه بیرون اومده بود کنارم ایستاد و گفت:
-کجا من رو ول کردی، رفتی؟
-با عمه خانم! خوش گذشت؟
-جرأت دارم بگم نه؟
خندیدم که ادامه داد:
- چی شد؟ چرا یهو حاج خانوم شدی؟
romangram.com | @romangram_com