#قبل_از_شروع_پارت_98


دوباره نگاهش شیطون شده بود. گفتم:

- از بس که پسر بدیه.

خندید وگفت:

- اگه بستنی بخره چی؟

لبخند زدم که پیاده شد و داخل رفت. یک ربع بعد، با چند تا جعبه که البته دست کارگر مغازه بود، برگشت. سوار شد و گفت:

- کجا بریم؟

کارت رو به طرفش گرفتم. به جای کارت دستم رو گرفت و آدرس رو خوند. توی فروشگاه قدم می زدیم و لباس ها رو بررسی می کردیم. دستش دور شونه ی من بود و هر کس که از کنارمون رد می شد، جوری نگاهمون می کرد که انگار من نفر اول المپیک شدم و با نا داوری مدال گرفتم. به طرف یکی از راه رو ها رفت و من رو هم با خودش کشوند که یاد لادن افتادم.

به لباسی که تن مانکن بود اشاره کرد و گفت:

- این خوبه!

جمله اش اصلا سوالی نبود. ابرو بالا انداختم و به لباس نگاه کردم. ساتن طلایی، دکلته، پشتش فقط چند تا بندِ نازک بود و چاک بالای زانوش که حلالی بود؛ تا دنباله ی لباس لبه دوزی شده بود. خیلی خوشگل بود؛ ولی من معمولا اين قدر باز نمی پوشیدم. گفتم:

-این رو بگیرم؟

-نمی گیری؟ بهترین لباس این جاست.

-قشنگه. ولی فکر نمی کنم به من بیاد.

به زنی که سایه به سایه ی ما حرکت می کرد، تا لباس ها رو برامون تشریح کنه، گفت:

- این رو پرو می کنه.

توی آینه به خودم نگاه کردم. لباس فیت تنم بود. خیلی هم بهم می اومد. کاملا به دلم نشسته بود. وقتی بیرون اومدم، از این که نذاشتم لباسی که خودش انتخاب کرده رو تو تنم ببینه، ناراحت شد.

گفتم:

- سه روز دیگه می بینی!

مثل بچه ها لبخند زد. خواست حساب کنه که خیلی جدی کارتم رو درآوردم و هر کاری کرد اجازه ندادم. توی مسیر برگشت خیلی بی مقدمه گفت:

- می دونی چرا رفتم سراغ دوست دخترهام، با این که سرم خیلی شلوغه و کارهای فرشید رو هم انجام میدم؟

-چه با افتخار هم میگی!

-می خواستم سر خودم رو گرم کنم، که از فکرت بیام بیرون.

بهش نگاه کردم که اون هم نگاهم کرد و مظلوم گفت:

-نشد!

romangram.com | @romangram_com