#قبل_از_شروع_پارت_97
آخرین چیزی که ممکن بود انتظار شنیدنش رو داشته باشم، گفت:
-با چهار تا از دوست دخترهام خوابیدم.
با تعجب نگاهش کردم که ببینم داره شوخی می کنه یا نه. ولی با اخم روی صورتش مواجه شدم. یه نگاه زودگذر بهم انداخت؛ که مثل همون روز پر از نفرت بود. اخلاقش دوباره سگی شد. ترجیح دادم سکوت کنم. خودش گفت:
-خیلی خوش حالی؟
-از چی باید خوش حال باشم؟
-از این که داری ماهی بزرگه رو تور می کنی!
-تو فکر می کنی من از همایون خوشم اومده؟ من فقط حدیثه رو دوست دارم. همین!
اخمش عمیق تر شد و با صدای گرفته گفت:
- منظور من همایون نبود. خودت هم می دونی!
راست می گفت. می دونستم منظورش چیه. چیزی نگفتم.
-ولی مطمئن باش از این خبرها نیست.
-تو مطمئن تر باش.
-روزی که من رو بیش تر بشناسی از دستم ناراحت میشی.
-من تو رو خوب شناختم!
-داری به کاه دون می زنی.
-تو هیچ نقشی تو زندگی من نداری! فکر می کنی ممکنه من به تو وابسته شم!؟
با حرص و عصبانیت داد زد:
-به درک که وابسته نمی شی!
جلوی پاساژ نگه داشت و گفت:
-سفارش هام رسیده، فقط میرم بگیرمشون و یه حالی از دوستم بپرسم.
چیزی نگفتم و به رو به رو خیره شدم. صورتم رو برگردوند و گفت:
-نارین قهره؟
…-
-از دست آدلان ناراحته؟
romangram.com | @romangram_com