#قبل_از_شروع_پارت_95
-دکتر داره میاد دنبالت.
فکر کردم اشتباه شنیدم. گفتم:
- چی گفتی؟
-داشتیم توی شرکت صحبت می کردیم؛ گفتم هنوز لباس نخریدی. مثل این که اون هم نخریده بود. گفت میاد دنبالت.
-نیکا! تو درباره ی لباس خریدن من، با شوهرت و عموش حرف می زنی؟!
-همین طوری حرفش پیش اومد.
-...
-ناراحت شدی؟
-بهش بگو لازم نیست. با کسی قرار دارم.
-باشه همین الان میگم. فکر نمی کردم ناراحت بشی.
تماس رو قطع کرد. حاضر شدم که برم یه چیزی بخرم، قال قضیه رو بکنم. موقع شال سر کردن، گوشی زنگ خورد. فحش دادم و شال رو ول کردم. همون طور که مطمئن بودم شماره ی آدلان افتاده بود، ولی باز هم با دیدن شماره هول کردم. خواستم جواب ندم؛ اما این جوری بدتر بود. تصور می کرد اون اتفاق برام اين قدر مهم بوده که خودم رو ازش قایم می کنم. در حالی که از این خبرها نبود. پس جواب دادم:
- بفرمایید؟
-سلام. من تو کوچه ام. حاضر شدی بیا.
-من که به نیکا گفتم مزاحم شما نمیشم.
-سر خیابونتون بودم که زنگ زد.
مکث کردم که ببینم چی باید بگم و جواب دادم:
-به هر حال من امروز قصد خرید ندارم. شما بفرمایید.
-باشه مشکلی نیست.
قبل از این که صداش رو بشنوم، فکر نمی کردم اين قدر دلم براش تنگ شده باشه. ولی خوش حال بودم که هر دو خیلی عادی برخورد کردیم. شالم رو سر کردم و از اتاق بیرون زدم. به عزیز گفتم برای خرید لباس میرم که گفت:
- مگه هنوز نخریدی؟!
از درِ عابر بیرون رفتم و اولین چیزی که دیدم، گالاردوی مشکی رنگ بود. کاملا معمولی و خون سرد به طرفش رفتم. شیشه رو پایین داد و با دیدن صورتش یه چیزی به قلبم چنگ انداخت. گفت:
-تو که نمی خواستی بری خرید؟!
romangram.com | @romangram_com