#قبل_از_شروع_پارت_94


-من قبلا قیمت رو گفته بودم.

-ولی آقای کبیری گفته بودند، می تونند تخفیف بگیرند.

شونه بالا انداختم و گفتم:

- به هر حال نظرم همین بود که گفتم.

وقتی سوار ماشین شدیم حامد سریع گفت:

- این چه کاری بود کردی؟ من کلی پخته بودمش که بالاتر از قیمتی که می ارزه، بخره. چرا خراب کردی؟

-اون جا خونه ی قبلی خانواده ی من بوده. نمی خوام از بین بره.

-خونواده!

با تعجب نگاهش کردم که گفت:

- مگه میشه برای خونه ی کلنگی مشتری جور کرد؟

-...

-همین رو هم به زور پیدا کردم...

-معذرت می خوام. ظاهرا برات دردسر درست کردم!

در حالی که هنوز دل خور بود و اخم کوچیکی داشت، چیزی نگفت و راه افتاد.







سه روز دیگه جشن عروسیِ نیکا بود. عصر امروز آرمان و زن و بچه اش می رسیدند تهران. اما پوریا به عمه گفته بود که نمی تونه بیاد. ظهرِ تیرماه بود و گرما حتی اجازه نمی داد، بیرون از خونه قدم بزنیم. امروز باید لباس می خریدم. تا همین الان هم خیلی دیر کرده بودم.

صبح وقتی نیکا پرسید «چه لباسی خریدی؟» کلی خجالت کشیدم که گفتم «هنوز نگرفتم» .

گوشیم روی تخت زنگ خورد. جواب دادم و گفتم:

- چه حلال زاده ای. همین الان داشتم بهت فکر می کردم.

خندید و گفت:

- لازم نکرده فکر کنی. پاشو برو لباس بخر.

-چشم! امر دیگه ای نیست؟

romangram.com | @romangram_com