#قبل_از_شروع_پارت_93
-البته من که نمی تونم بیام.
-چرا؟
-از این طور جاها خوشم نمیاد. از این طور آدم ها... حوصله ندارم.
-دست شما درد نکنه دیگه!
-مطمئنم که خودت هم خوشت نمیاد.
-دقیقا. ولی مجبورم. البته دلیل من موجه تره.
و به اون همه چشم فکر کردم که اون شب قراره با انواع و اقسام حس های مختلف بهم نگاه کنند. شاید آخرش بزنه به سرم و نرم. ولی نیکا کله ام رو می کنه.
شیرکاکائو و کیک رو از داخل نایلون بیرون آوردم و نی رو داخل پاکت گذاشتم. خواستم بخورم که نگاهم به اسم شیرکاکائو افتاد. «فاخته» ، حس عجیبی داشتم. به عکس روی بسته که یه گاو بانمک بود، زل زدم.
حامد با تعجب گفت:
- تاریخ انقضاش گذشته؟
-نه.
یه جرعه خوردم که به زور از گلوم پایین رفت. خوش مزه بود ولی یه چیزی رو مثل پتک توی سرم می کوبید؛ که دلم نمی خواست قبول کنم.
به نمایشگاه ماشین رسیدیم و پیاده شدیم. مرد خوش برخوردی باهامون احوال پرسی کرد و ما رو به طرف مبل ها، راهنمایی کرد. با دیدن ماشین ها به خودم یادآوری کردم که باید یه ماشین سالم بخرم. مرد سر صحبت رو باز کرد و گفت:
- ملکتون رو با آقای کبیری دیدم.
مکث کرد تا ما چای هایی که بهمون تعارف شده بود برداریم. بعد ادامه داد:
- به درد کار من که ساختمون سازیه، می خوره. فقط باید سر قیمت توافق کنیم.
به حامد نگاه کردم ولی نگاهم نکرد. نمی خواستم به جای اون باغ، برج بسازند. رو به مرد گفتم:
- یعنی شما فقط برای ساخت و ساز، اون خونه رو می خواید؟
مرد نگاهی به حامد کرد و گفت:
- بله. به درد مجتمع می خوره. البته نه با این قیمت. قیمت مد نظر ما متری...
اجازه ندادم ادامه بده و گفتم:
- ولی من تخفیف نمیدم.
حامد و مرد نگاهم کردند و مرد گفت:
- آبجی قیمت بالایی گذاشتید. باید برای ما هم بصرفه، که کاری رو شروع کنیم.
romangram.com | @romangram_com