#قبل_از_شروع_پارت_92
خانوم عصبانی تر داد زد:
- خوبه خودت هم می دونی مشکل تویی! یه عمره افتادی به جون ما.
به طرف اتاق خودش رفت که به خاطر پاش طبقه ی پایین بود و در رو محکم بست. اين قدر این جور جمله ها رو شنیده بودم که پوستم کلفت شده بود. به طرف اتاقش رفتم و بی اجازه در رو باز کردم. حتی به حرف عمه، که گفت «الان نرو» اعتنایی نکردم. در رو محکم تر از اون کوبیدم و جلوش ایستادم:
- من از کی تا حالا اهل خرید بودم؟
با تعجب به رفتار من که معمولا این طوری نبود، نگاه کرد و چیزی نگفت.
-رفته بودیم بچه اش رو ببینه.
-تو چه کارشی؟
-مگه تو خودت مادر نیستی؟!
دهانش رو باز کرد که حرفی بزنه. ولی چیزی نگفت و به طرف پنجره برگشت. بیرون اومدم و یه راست به اتاقم رفتم. می دونستم کاری به فاطمه ندارند.
□
روی صندلی 206 نشسته بودم و منتظر بودم که حامد از مغازه بیرون بیاد. یک هفته از روزی که از شمال برگشته بودم می گذشت. تمام طول هفته به این فکر می کردم که اگر هر کس دیگه ای به جای من بود، یا اگر من قیافه و پول نیکا رو داشتم، می تونستم یه کم امیدوار تر باشم. اگر آدلان اين قدر همه چیز تموم نبود، اگر زشت بود یا پول نداشت یا تحصیلات پایینی داشت... اما بعد از خودم می پرسیدم «اون موقع هم ازش خوشت می اومد؟» و از جوابی که ممکن بود بدم، می ترسیدم. اما مطمئن بودم اگر شرایطم بهتر از این بود، حداقل می تونستم به خودم اجازه بدم که بهش فکر کنم.
حامد روی صندلی راننده نشست و نایلون رو جلوم گرفت. گفتم:
- چرا اين قدر من رو شرمنده می کنی؟ من که گفتم چیزی نمی خورم.
-یه جوری میگی، انگار چی خریدم! خودمم صبحونه نخوردم.
-آخه من همین ده دقیقه پیش مسواک زدم.
-بهونه نیار.
-تو روان پزشکی یا متخصص معده درمانی؟
با خنده گفت:
- مگه رشته ی معده درمانی هم داریم؟
-وقتی دام پروری داریم، حتما معده درمانی هم داریم.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
-چهار روز دیگه عروسی خواهر ناتنیِ منه. می خواستم دعوتت کنم.
-عمه خانمت قبلا دعوت کرده.
-چه خوب.
romangram.com | @romangram_com