#قبل_از_شروع_پارت_91
- اسم پسرتون چیه؟
پرکاربرد ترین اسم رو گفتم:
- علی.
چند دقیقه بعد نیما پایین اومد و با تعجب به من نگاه کرد. دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
- بدو نیما!
فاطمه از ماشین پیاده شد و به طرفمون اومد. نیما رو ب*غ*ل کرد و ساعتی که سر راه براش خریده بودیم، دستش کرد. نیما هم کلی ذوق کرده بود. یه کمی حرف زدند و آبغوره گیری راه انداختند. می ترسیدم لو بریم؛ به نیما گفتم:
- برو بالا الان می فهمه.
- به بابا نمیگه.
ولی فاطمه ولش نمی کرد. با ترس به طرف ساختمون و پنجره ها نگاه کردم؛ که دیدم از طبقه ی سوم زنی پشت پنجره نگاهمون می کنه. با خودم گفتم «ای داد»، ولی زن چیزی نگفت. از آیفون هم صدایی نیومد. بعد از ده دقیقه نیما رو فرستادیم بالا. دوباره به پنجره نگاه کردم، زن هنوز ایستاده بود. نمی دونم چرا، ولی براش دست تکون دادم که اون هم دست تکون داد و پنجره رو بست.
وقتی رسیدیم همه خونه بودند. فاطمه آروم گفت:
- بگم کجا بودیم؟
-خرید.
خانوم به من چشم غره رفت و رو به فاطمه گفت:
- کجا بودی؟
-ببخشید خانوم! دیدم کسی خونه نیست، با نارینه رفتیم خرید که...
وسط حرفش پریدم:
- من ازش خواستم.
خانوم عصبانی شد:
- از کی تا حالا تو واسه من تصمیم می گیری؟ به چه حقی تو کار من دخالت می کنی؟
عمه: دعوا برای چیه؟... دختر! تو برای پرستاری از کی اومدی؟... نارینه؟!
فاطمه من من کنان گفت:
- والا فکر نمی کردم طول بکشه.
من: فاطمه جان مشکل اینا یه ساعت دیر کردن تو نیست. مشکل منم!
نیکا روی پله ها نشسته بود و نگاه می کرد. هیچ وقت توی این جور بحث ها مخصوصا بین من و مادرش دخالت نمی کرد.
romangram.com | @romangram_com