#قبل_از_شروع_پارت_90
- می خوای حالا که بی کاری ببرمت نیما رو ببینی؟
-نه! الان خانوم می رسه. شاید کارم داشته باشه.
-می خوای برم نیما رو بیارم. حالا که کسی نیست.
-باباش سپرده نذارند، بیاد پیش من.
کم خودم از مردها بدم اومده بود، همین رو کم داشتم. اون از پدرم، اون از آرمان، اون هم از آدلان؛ حالا هم که شوهر فاطمه.
-بلند شو حاضر شو. جواب خانوم با من!
یک ساعت بعد، من و فاطمه پشت نرده های زمینِ فوتبالی بودیم که معمولا فاطمه، نیما رو اون جا می دید. ولی خبری از بچه نبود. به آدرس خونه ی شوهرش هم سر زدیم و ده دقیقه منتظر موندیم، شاید خبری بشه ولی کسی بیرون نیومد. به فاطمه گفتم:
- زنگ خونشون کدومه؟
-واحد سه. چی کار می خوای کنی؟
-صبر کن!
پیاده شدم و زنگ زدم. زنی آیفون رو جواب داد:
- بله؟
خوشبختانه تصویری نبود. گفتم:
- سلام خانوم. شما مادر نیما هستید؟
مکث کرد و گفت:
- چه طور مگه؟
- من مادر یکی از همکلاسی هاش هستم. مدرسه ی «حکمت».
- بفرمایید؟
- ساعتش رو به پسرم داده بود؛ گفتم شاید امروز که جمعه ست لازمش بشه؛ سر راه آوردم.
توی دلم گفتم «خاک بر سرت الان لو میری! » بعد گفتم «نهایتش راستش رو میگم! »
صدای زن می اومد که از نیما پرسید: ساعتت رو به دوستت داده بودی؟
توی آیفون گفت:
romangram.com | @romangram_com