#قبل_از_شروع_پارت_89
نیکا: نگران نیستم. دل خورم! مثلا برادرمه. نه توی خواستگاری بود. نه حالا. حتما مثل مهمون ها میاد عروسی و شب بر می گرده دبی!
عمه: عزیز دلم! آرمان هم این خانواده رو خوب می شناسه... هم خود فرشید رو... غریبه که نیستند.
خانوم: اگر نمی شناخت حتما برای تحقیق می اومد.
نیکا جوابی نداد و بقیه ی شام توی سکوت خورده شد.
□
کمتر از ده روز به مراسم نیکا مونده بود و همه ی خونه توی تکاپو بود. ولی من اصلا هیجان نداشتم. حتی لباس هم نخریده بودم. تمام مدت گوشیم توی جیب لباس هام بود، شاید زنگ بخوره. از دست خودم عصبانی بودم. سعی می کردم حواسم رو با هر چیزی که ممکنه پرت کنم. پیام هم نتونسته بود زیاد مرخصی بگیره و همون شب عروسی می رسید. لبه ی استخر نشسته بودم و با آب بازی می کردم. گوشی رو درآوردم تا با یه نفر تماس بگیرم. یکی یکی دوست هام رو اسم بردم. آشناهام، حتی حامد و همایون. ولی بعد بی خیال شدم چون فایده ای نداشت. فروش ملک رو گذاشته بودم برای پاییز؛ که آب ها از آسیاب بیافته و کسی به کارهای من حساس نباشه. چون ممکن بود مجبور باشم قایمکی بفروشم. دلم برای حدیثه تنگ شده بود اما نمی خواستم با زنگ زدن به همایون هواییش کنم. ممکن بود خود همایون هم بد برداشت کنه.
□
به عکسش توی مانیتور نگاه کردم و دلم گرفت. چند تا عکس دیگه باز کردم. عکس هایی ازخودش، کارخونه های بسته بندی، شرکت، آرم ها و چیزهای مختلف... که توی خبرگزاری ها و سایت های دیگه بود. پنج روز گذشته بود و من مثل دختر دبیرستانی ها اسمش رو توی گوگل سرچ کرده بودم و به عکس هاش نگاه می کردم. چند ضربه به در خورد و فاطمه سرش رو از لای در وارد کرد. گفت:
- نارینه جان! مزاحم نیستم.
سریع لپ تاپ رو بستم و گفتم:
- نه بیا تو.
روی تخت نشست و گفت:
- هر کی سرش توی کار خودشه. حوصله ام سر رفته بود.
-شش روز دیگه عروسیه! همه مشغولند.
-تو چرا اصلا تو باغ نیستی. هنوز لباس هم نخریدی!
-می خرم. تو همین هفته میرم خرید.
-خوبه! خانوم که ماشاا... مریضی رو یادش رفته. من موندم این جا چی کار کنم.
خندیدم و گفتم:
- از مرخصیت ل*ذ*ت ببر. چون بعد از رفتن نیکا، همه ی مریضی هاش با هم عود می کنه.
اون هم خندید:
- راست میگی. می دونم چه طوری می شه؛ ولی حق هم داره. اون از آقا آرمان که سالی چند بار بیش تر سر نمی زنه، این هم از نیکا خانوم که میره خونه ی شوهر.
-خونه اش دو تا خیابون اون طرف تره.
-به هر حال برای مادر سخته از بچه اش دور باشه.
چند لحظه سکوت کرد. ناراحت شدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com