#قبل_از_شروع_پارت_85


م*س*تقیم به من نگاه کرد و چشم هاش از همیشه خوش رنگ تر شده بود. خودم از فکرهایی که به ذهنم می رسید جا خورده بودم و آدلان هم انگار قصد عوض کردن مسیر نگاهش رو نداشت. خواستم بگم «این رفتار یعنی چی؟» اما از گرمایی که زیر پوستم دویده بود، ترسیدم و سریع به طرف ماشین رفتم. دنبالم اومد و بازوم رو گرفت و برم گردوند. جیغ کوتاهی کشیدم که احتمالا به خاطر همون ترس عجیب بود. عصبانی گفت:

- نمی خوای توضیح بدی اون جا چه غلطی می کردی؟

- چی رو باید توضیح بدم؟ برای تو؟

- چرا هر بار به من نمیگی؟

- نمی خواستم مزاحم بشم.

پوزخند زد و گفت:

- نه! نمی خواستی من مزاحمتون بشم.

حرفش واقعا توهین آمیز بود. عصبانی گفتم:

- درباره ی چی حرف می زنی؟

- از خودت نپرسیدی چرا دخترش رو میاره؟

- دلیلش رو می دونم!

- جالب شد! تو چه وظیفه ای داری به دختر اون رسیدگی کنی؟

- فکرت خیلی مریضه!

و به طرف ماشین رفتم.

- فکر من یا فکر تو؟

وارد جاده شده بودم و این حرفش واقعا ناراحتم کرد. برگشتم به طرفش و گفتم:

- خجالت نمی کشی؟ حالا من هیچی، داری درباره ی دوستت حرف می زنی!

- تو چرا سنگ دوست من رو به سینه می زنی؟

- چه ربطی به تو داره؟ تو چه کاره ی منی؟

با عصبانیت نزدیک شد و من گیج نگاهش کردم. سکوت و خلوتی جاده هم خیلی ناامید کننده بود. نزدیک تر شد. با وجود اون فکرهای مسخره ای که داشتم، به هیچ وجه نمی خواستم بهم نزدیک بشه. عقب رفتم. جلو تر اومد. عصبی شده بودم. خواستم از ماشین دور بشم و کمی قدم بزنم اما به طرف ماشین هولم داد و دست هاش رو به دو طرفم تکیه داد. حرکتش کاملا نمایشی بود. خیالم راحت شد؛ چون واضح بود برای ترسوندن منه. خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:

- من بچه نیستم که بترسم.

چیزی نگفت و فقط به چشم هام خیره شد. اون قدر نزدیک بود که گرمای تنش رو حس می کردم. حتی نمی تونستم نگاهم رو از چشم هاش که حالا رگه های آبیش بیش تر شده بود، جدا کنم. از دست خودم و احساسم ناراحت بودم. هولش دادم که تکون نخورد و داد زدم:

- ولم کن!

قبل از این که متوجه بشم چه اتفاقی داره می افته، لب هاش روی لب هام بود و دستش گردنم رو لمس می کرد. به بازوهاش چنگ انداختم که دورش کنم اما چند ثانیه بعد، تقریبا بهش آویزون بودم و نمی خواستم ازم فاصله بگیره...

romangram.com | @romangram_com