#قبل_از_شروع_پارت_86


دستش روی کمرم به حرکت در اومد. سریع مکث کرد و سرش رو بلند کرد تا صورتم رو ببینه. مجموعه ای از حس های مختلف توی صورتش بود. کلافگی، عصبانیت، گیجی و بیش تر از همه تعجب!

با تعجب نگاهم کرد و کم کم اخمش عمیق تر شد. ولم کرد و کنارم به ماشین تکیه داد. در ماشین رو باز کردم و با سردرگمی و خستگی روی صندلی نشستم. چند دقیقه بعد سوار شد و بدون حرف راه افتاد. دوباره همون بغض سراغم اومده بود. کارمون اشتباه بود. از هر زاویه ای که نگاه می کردم، خودم رو مقصر می دیدم. نباید اجازه می دادم! حداقل باید مقاومت می کردم. این جا اروپا نبود که این اتفاق ها معنی خاصی نداشته باشه.

چشم هام رو بستم و به این فکر کردم که همش همین بود؟ اولین تجربه ی من باید اين قدر مزخرف و مسخره به نظر بیاد؟

چند ساعت بود که هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود. نزدیک عمارت بودیم که گفت:

- نباید این طوری می شد.

- می دونم!

با نفرت به طرفم برگشت که نزدیک بود با ماشین جلویی تصادف کنه. سریع به خودش اومد. از نگاهش ترسیدم. آروم تر از قبل گفت:

- به هر حال من دیگه نمی خوام ببینمت!

حالم ازش به هم می خورد. دیگه حتی اين قدر هم برام مهم نبود که جوابش رو بدم. وگرنه می گفتم «من از اولش هم نمی خواستم ببینمت! »

بعد از مکث کوتاهی داخل کوچه پیچید و گفت:

- نمی خوام تصور کنی چیزی بین ماست.

- جز نفرت...!

جلوی دروازه ی باغ پارک کرد و گفت:

- اشتباه تو بود. نه من! ولی انگار خودت هم بدت نمی اومد!

داد زدم:

- نترس کوچولو! قرار نیست پیش عمه چوقولیت رو کنم. کافیه گورت رو از زندگی من گم کنی.

بدون این که منتظر جوابش بشم، پیاده شدم.





فصل چهارم

1

یه گاز از ساندویچم گرفتم و گفتم:

- اهوم.

لادن با رضایت گفت:

romangram.com | @romangram_com