#قبل_از_شروع_پارت_84
-الان از سرایدار می پرسم.
سرایدار یه حموم کوچیک داشت. همین که آب گرم بود، خوب بود. لباس هاش رو درآوردم. خیلی کوچیکتر از سنش بود. توی لگن نشوندمش و گفتم:
- اگر دیر پیدات می کردند چی؟
-...
-می دونی چه قدر خطرناک بود؟
…-
-حتی ممکن بود پات به ریشه ی گیاه های ته استخر گیر کنه.
…-
می خواستم جمله ی بعدی رو بگم که زیر گریه زد. پشیمون شدم. سرش رو ناز کردم و به این فکر کردم که عاقبت این بچه چی می خواد بشه!؟ یاد بچگی خودم افتادم که هنوز نمی تونستم از خودم مراقبت کنم. حالم بد شده بود سریع شستمش و یه تیکه پارچه دورش پیچیدم. خوشبختانه تابستون بود وگر نه سرما می خورد. وقتی بیرون اومدیم پاچه های شلوار و آستین هام رو درست کردم. به طرف همایون که روی پله ها ایستاده بود، رفتم. صدای بوق کوتاهی رو شنیدم و به طرف ماشینی که تازه وارد شده بود، برگشتم. ماشینی رو دیدم که داد می زد صاحبش کیه.
حدیثه رو که پارچه پیچ توی ب*غ*لم بود به ب*غ*ل همایون دادم. اخم همایون جاش رو به لبخند داد. محکم گرفتش و ب*و*سید. به طرف من برگشت و با تشکر آمیخته با عذرخواهی نگاهم کرد. لبخند زدم و گفتم:
- بیش تر مراقبش باشید.
-امروز خیلی اذیتت کردیم. آدلان اومده دنبالت.
کیفم رو از داخل ساختمون برداشتم. به طرف حدیثه که هنوز توی ب*غ*ل پدرش بود رفتم و ب*و*سیدمش. خندید و خداحافظی کرد.
همایون آروم گفت:
- ممنون!
تازه فهمیدم که خیلی بهش نزدیک شدم و سریع عقب کشیدم. آدلان پایین پله ها منتظر ایستاده بود و ناراحت نگاهم می کرد. اصلا انتظار نداشتم که بیاد.
با سرعت صد و شصت می روند. حتی جواب سلام من رو هم نداده بود. جرأت نداشتم بگم «آروم تر» . به درخت های اطراف که با سرعت از کنار شیشه رد می شدند، نگاه کردم. حس کردم قلبم از استرس زیاد توی دهنمه. به طرفش برگشتم و ناراحت نگاهش کردم. بعد از چند لحظه با اخم به طرفم برگشت و گفت:
- چته؟
- تو چته؟
بی توجه به من سرعتش رو بالا تر برد. دیگه واقعا اعصابم رو خرد کرده بود، ولی نمی خواستم ضعف نشون بدم. خیلی جدی گفتم:
- من از مردن نمی ترسم!
حالت چهره اش تغییر کرد و سرعت رو کم کرد. بعد از چند ثانیه کامل، گوشه ای از جاده، متوقف شد. با همون حالت مشوشِ قبل، پیاده شد. رو به منظره ی پر از درخت و چمن که دورتر از جاده بود، ایستاد. کتش رو درآورد و روی ماشین انداخت. دکمه ی بالای یقه اش رو باز کرد و هر دو دستش رو توی موهاش فرو برد و نفس عمیق کشید.
دست هاش رو توی جیب هاش گذاشت و به طرف من که پیاده شده بودم و به ماشین تکیه داده بودم، برگشت. معنی این رفتار رو نمی دونستم. نگاهش رنگ دل خوری گرفت و به طرف دشت کوچیک بین جاده و درخت ها رفت و روی تخته سنگی نشست.
ناراحت بودم. عادت نداشتم توی این وضعیت آشفته ببینمش. خیلی به هم ریخته و نارحت بود. به ساعت نگاه کردم. عجله نداشتم ولی نمی دونستم برای چی باید این جا منتظر می موندیم. به طرفش رفتم. حال خودم هم خوب نبود. عطرش واضح تر از همیشه به نظر می رسید. باد توی پیراهن و موهاش پیچیده بود. یه دسته از موهاش روی صورتش پخش شده بود و یقه اش انگار خیلی باز تر از چیزی بود که فکر می کردم. یا شاید من این طور احساس می کردم. یه لحظه از توجه کردن به این همه جزئیات از دست خودم عصبانی شدم و جلو تر نرفتم.
romangram.com | @romangram_com