#قبل_از_شروع_پارت_83


-مگه اون به حرف من گوش میده؟ هی من رو می بره خونه ی مادر جون.

-وقتی میره سر کار مجبوره تو رو یه جایی بذاره... نمی شه تنها بمونی که.

-نه خیر نمیره سر کار!

با تعجب نگاهش کردم و ترجیح دادم که بیش تر از این سوال نکنم. چون کم کم داشت تبدیل به فضولی می شد.

حدیثه آروم گفت:

- مادر جون می خواد براش آستین بالا بزنه.

پخی زدم زیر خنده. هر حرفی رو که نباید جلوی بچه زد. اون هم کسی مثل حدیثه.

غذای مفصلی سفارش داده بود و من تمام مدت مشغول پاک کردن سس از دور دهن حدیثه بودم و فکر کردن به این که احتمالا من هیچ وقت مادر نمیشم. وقتی هم پیر بشم کسی نیست که از من مراقبت کنه. نهار با وجود حدیثه و شوخی های همایون، خیلی چسبید تا این که من گفتم باید برم و حدیثه لج بازی رو شروع کرد. همایون از جیغ جیغ کردنش عصبی شد و پرتش کرد بیرون. یه لیوان آب به همایون دادم و گفتم:

- بشینید! بچه ست دیگه. اقتضای سنشه.

-نه. شما متوجه نیستید. قبلا هم این مشکل رو داشتم.

-متوجه نمیشم!

-دو سال پیش با یکی از همسایه ها صمیمی شده بود. مجبور شدم نقل مکان کنم.

-من نمی دونستم. شاید تقصیر منه!

-نه. تقصیر شما نیست. فقط تعجب می کنم که چرا اين قدر زود! اون بار ارتباطش با اون خانم چند ماهی طول کشید.

-نمی خوام دخالت کنم اما دختر شما توی سنی هست که احتیاج به یه زن داره که بهش وابسته بشه و ازش محبت بخواد. من خودم بدون مادر بزرگ شدم و واقعا می تونم درک کنم!

-می دونم. به همین خاطر میبرمش پیش مادرم ولی با اون هم ناسازگاره. حتی خیلی از...

حرفش با ورود یکی از کارمند ها که اسمش «کریمی» بود قطع شد. کریمی بازوهای حدیثه رو گرفته بود و مثل موش آب کشیده روی هوا جوری نگه داشته بود که به لباس هاش نخوره. با خنده گفت:

- بچه ها یه ماهی تپل گرفتند.

نگاهم از حدیثه که لب برچیده بود، به صورت عصبانی همایون افتاد و قبل از این که انفجار اتفاق بیفته گفتم:

- مهندس!

به طرف من برگشت و ادامه دادم:

- خواهش می کنم!

دست حدیثه رو که حالا روی زمین بود گرفتم و از کریمی پرسیدم:

- این جا جایی هست که بتونم بشورمش؟

romangram.com | @romangram_com