#قبل_از_شروع_پارت_82


- یعنی گاهی لازمه که شب ها هم این جا باشید.

-گاهی لازمه. شب ها هم دما پایین تره. هم فعالیت ماهی ها.

همایون: خودِ من خیلی کم پیش میاد باشم. بچه ها زحمتش رو می کشند. تو هم باید چند نفر خبره رو برای همکاری دعوت کنی.

همکاری! کدوم کار! توی دلم غصه خوردم و چیزی نگفتم. تا یک ساعت بیش تر طول نکشید و همایون دعوت کرد که برای نهار بمونم و بعد خودش من رو تا چالوس برسونه. من هم از خدا خواسته دست حدیثه رو گرفتم و به زمین های اطراف که پر از درخت سیب بود رفتم. روی چمن ها نشستم. حدیثه هم کنارم نشست و گفت:

- خاله. دلت برا من تنگ بود؟

خندیدم و گفتم:

- معلومه که تنگ شده بود.

-دیروز همه ی هندونه ها رو روی مبل انداختم تا علی من رو بیاره!

-چی کار کردی؟

-هندونه ها رو از یخچال درآوردم...

-می دونم! چرا؟

-که من رو بیاره دیگه.

-مگه نمی خواست بیاره؟

نچ نچ کرد و گفت:

- علی می گه آدم نباید به مردم عادت کنه!

-مگه تو به من عادت کردی؟

-نه! اون همش دروغ می گه.

این بچه فقط یه بار من رو دیده بود. باهاش صمیمی شده بودم ولی بحث عادت کردن یه چیز دیگه ست. گفتم:

- دعوات نکرد؟

-اون که همش من رو دعوا می کنه.

آستینش رو بالا کشید و جای کبودی محو و کوچیکی روی بازوش رو نشون داد که جای انگشت بود. وقتی دیدم دلم ریش شد و گفتم:

- کتکت هم زد؟

-نه! انداختتم تو اتاق.

-خب چرا حرفاش رو گوش نمی کنی؟ چرا کارهایی که میگه رو انجام نمیدی؟

romangram.com | @romangram_com