#قبل_از_شروع_پارت_81
- خوب شد؟
-آره. مرسی.
وسایل رو از روی زمین برداشتم و دنبال نیکا رفتم. آخرین لحظه حس کردم که موهام از روی دستش رد شد. برگشتم و چشم غره رفتم که فقط ابروش رو بالا انداخت و خرگوشی نگاه کرد.
6
گوشیم توی دستم ویبره رفت. شماره ی همایون بود که sms داده بود:
- حدیثه میگه «خاله کجایی؟»
خندیدم و نوشتم:
- به حدیثه بگید «نزدیک مزرعه ام».
دیروز وقتی همایون تماس گرفت که برای هوادهی استخرها خبرم کنه، چندبار سر ِ زبونم اومد که بگم فعلا قضیه منتفیه ولی نتونستم بگم. به خصوص که گفت حدیثه هم نمیره مهد که من رو ببینه. همون دیروز می خواستم به آدلان زنگ بزنم که مثل دفعه ی قبل نشه. ولی با خودم گفتم چه ربطی به اون داره. حتی شاید تصور کنه که از عمد این بار بهش گفتم که من رو برسونه. بنابراین با آژانس اومدم. پراید ممکن بود هر لحظه جوش بیاره و من تصمیم گرفته بودم فعلا توی جاده های طولانی نرونم. وقتی دروازه رو دیدم از راننده تشکر کردم و پیاده شدم. از دور برای حدیثه دست تکون دادم. دختر بانمکی بود که موهای فر ریز داشت و مشخص بود که به مادرش رفته؛ نه به همایون. وقتی نزدیک پله ها شدم به طرفم دوید و با ذوق دستم رو گرفت و سلام کرد. من هم ذوق کردم و از همون لبخندهای مخصوص زدم. سرم رو بلند کردم که دیدم همایون به من خیره شده. سریع احوال پرسی کردم. با هم به طرف ساختمون رفتیم و همایون گفت:
- فکر می کردم با آدلان میای!
-چه طور مگه؟
-آخه دیشب که باهاش حرف زدم گفت میاد!
-بهش گفتید؟
-نباید می گفتم؟
-نه. عیبی نداره. کار رو شروع کردید؟
-هنوز نه.
کنار مهندس ها ایستادم و دقیق نگاه کردم. به هر حال تجربه ی خیلی جالبی بود. پرسیدم:
- فکر می کردم آخر فصل تابستون هوادهی دارید!
-امسال هوا گرم تر بود. زود تر اکسیژن از دست دادند.
-تاثیری روی رشد داره؟
-زیاد نه. احتمال می ره توی فصل تابستون خیلی از شب ها مجبور بشیم اکسیژن تزریق کنیم.
همون طور که به دستگاه ها و تغییر رفتار ماهی ها دقت می کردم، گفتم:
romangram.com | @romangram_com