#قبل_از_شروع_پارت_8


- اون طور نبود که فکر می کردم. خوب پیش نرفت.

خوشبختانه وارد جزئیات نشد.

- قرار شده تعطیلات رو ... با خانواده ی فاخته باشیم... باید روی رفتارت دقت کنی... البته... اگر بخوای با ما باشی!

خب. این آخرین چیزی بود که ممکن بود بخوام.

- ممنون! فکر نمی کنم لزومی داشته باشه. خصوصا بااتفاق دیشب.

- به همین دلیل بهتره باشی و رفتارت رو با دکتر جبران کنی.

خوب شد نمردیم و به داروسازها هم گفتند «دکتر».

- من خسته ام. باید برم.

بلند شدم و بدون اجازه بیرون رفتم. این تنها حربه ای بود که آخر این همه تشریفات و مزخرفات همیشه اعصابم رو آروم می کرد. برای عمه احترام زیادی قائل بودم. در واقع برام نمونه ای از یک زن دیکتاتور بود؛ که خیلی از مردها رو روی انگشتش می چرخوند؛ ولی نمی تونستم جلوی این حس سرکشیِ خودم رو در برابرش بگیرم.





4





روی صندلی جلوی مرسدس نشسته بودم و به این فکر می کردم که مثلا قرار نبود برم. البته اگر نمی دونستم که اون مردک نمیاد و پیام و نیکا هم اصرار نمی کردند، نمی رفتم. به خصوص که این چند روز در حال تصمیم گیری های مهم بودم. داخل رامسر بودیم و کمتر از ده دقیقه ی دیگه، به ویلا می رسیدیم. پیام و نیکا زودتر از ما حرکت کرده بودند؛ که ویلا رو با کمک زن و مرد سرایدار مرتب کنند. چون حدود دو ماهی بود، که کسی بهش سر نزده بود. من هم اگر حوصله ی صبح زود بیدار شدن رو داشتم، باهاشون می رفتم و مجبور نبودم، دو تا زن مسن که با خودشون هم حرف نمی زدند رو، روی صندلی های عقب تحمل کنم.

وقتی خیری ریموت در رو زد، اولین چیزی که به چشمم خورد، گالاردوی مشکی رنگی بود که کنار BMW پارک بود. کوله ی مسافرتیم رو از صندوق عقب برداشتم و به طرف ساختمون رفتم. پیام با تیشرت و شلوارک روی پله های ورودی نشسته بود. با دیدن من تلفنش رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت و گفت:

- چقدر دیر کردید؟!

- مگه نیکا نگفت این یارو نیست (و به گالاردو اشاره کردم)؛ این که از صاحب خونه زودتر اومده!

- شادومادِ عزیز طاقت نداشت؛ با هم اومدند. ناهار هم این جا بودند. مگه نیکا گفته بود نمیاد؟ (و با شیطنت به من نگاه کرد) .

- تو چرا دوست دخترت رو نیاوردی؟

- نیست خیلی خونواده ی ریلکسی داریم.

همون لحظه عمه از کنارمون رد شد و رو به پیام گفت:

- این چه لباسیه!؟ دلم خوشه پسر دارم. خدا رحم کنه.

و با تاسف وارد ویلا شد. جمله ی آخر، تکه کلامش بود. من هم سر تکون دادم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com